- ارسال کننده: علیرضا نصیرزاده تاریخ: ۹۱/۰۱/۲۴

قسمت پنجم زندگينامه خلبان اكبر

با عرض پوزش از دوستان عزيزم، به خاطر تاخير در نوشتن قسمت پنجم زندگينامه خلبان اكبر، آنهم به دليل ناراحتي ام از بابت داستان غم انگيز مرحومه مهتاب ابوالحسن پور، اين قسمت را هم تقديمتان ميكنم.

 سفر به واشينگتن، براي پيشواز محمدرضا شاه پهلوي

سال 1977 در والي هاي (Valli-Hi)، در حال استراحت در اتاقم بودم و با يك افسر جوان امريكائي بنام ستوان جمس  لوتننت در حال صحبت بودم كه يك مرتبه جمس به من گفت: كي مي رويد به واشينگتن براي پيشواز شاهتان؟

لازم به توضيح است كه براي آشنائي دوستان عزيز عرض كنم كه والي هاي (Valli-Hi)، يك منطقه شهرك مانند بود كه دانشجويان و افسران جوان امريكائي، در آنجا بودند و ما ايرانيان مقيم آنجا، شهرك والي هاي (Valli-Hi) را، شهرك روباتها مي ناميديم و واقعا از گفتن اين كلمه، خنده بر لبانمان جاري بود چرا كه يك دانشجوي پسر و دختر وقتي راه مي رفتند، به حالت آهسته قدم مي زدند و اگر به راست يا چپ مي خواستند ببيچند، اول مي ايستادند و بعد به چپ چپ يا به راست راست برمي گشتند و مثل آدم آهني راه مي رفتند! دو نفر يا بيشتر، حق نداشتند پهلوي هم راه بروند و بايد پشت سرهم راه مي رفتند.

 بله سال 1977 بود و سرهنگ ناهيد(افسر ايرانيان در امريكا)، يك روز ما را به دفترش فراخواند. ما حدودا 200 نفر افسر و درجه دار و دانشجو بوديم. از اين 200 نفر، 60 درصد مربوط به نيروي دريايي، 10 درصد مربوط به نيروي زميني يا هوانيروز، 30 درصد هم مربوط به نيروي هوايي مي شد كه فرضا از 50 نفر افسر و درجه دار يا همافر و دانشجوي هوايي، 30 نفر دانشجوي خلباني بودند.

خلاصه اينكه به ستوان جمس گفتم: كلنل ناهيد، ما را خواسته و قرار است اين دوشنبه برويم واشينگتن. ستوان جمس، كه يك افسر سياه پوست امريكائي بود و يك فرد بسيار خوبي بود. جمس، اهل نيويورك بود و منزلشان هم در هارلم نيويورك قرار داشت. براي من واقعا عجيب بود كه از بچه هاي شرور هارلم، يكي مثل ستوان جمس بيايد و افسر خلبان بشود!

لازم ميدونم خدمت دوستان عرض كنم كه آن زمان، رابطة ايران با ايالت متحدة امريكا، بسيار بسيار خوب بود. روز دوشنبه فرا رسيد و ما افسران ايراني، رفتيم به سان آنتونيو و از آنجا با هواپيما رفتيم به واشينگتن. تعدادي از افسراني كه نام آنها در حافظه ام به جا مانده و به واشينگتن رفتيم، عبارت بودند از: خلبان ستوان بهمن صلاح انديش، خلبان ستوان احمدي كه خدا آنها را بيامرزد كه در جنگ ايران و عراق به شهادت رسيدند و هردو از خلبانان هواپيماي جنگندة اف4 فانتوم ( F4) بودند. از خلبانان اهل شهرستان ميانه هم يكي بنده( اكبر  اللهويرنلو) و ديگري خلبان مصطفي اسدي، و خلبان سيروس عابدي بوديم و يك نفر هم افسر آجوداني بنام حسين نجفي بود كه 6 ماه براي دوره آمده بود امريكا، و از دانشجويان اهل ميانه هم، خلبان حسين  جمهري جيرانبلاغي بود.

وقتي وارد واشينگتن شديم، استراحت كوتاهي كرديم تا خودمان را آماده كنيم براي پيشواز از محمدرضا شاه پهلوي. در آنموقع، خيلي از دختران گروه چريكهاي فدائي خلق، با وضع زننده يعني تقريبا نيمه لخت، با بچه هاي نظامي ايراني تماس مي گرفتند و يك مشت چرنديات بما تحويل ميدادند. ساعت 11 صبح بود كه ما رفتيم جلوي كاخ سفيد و در آنجا مستقر شديم. اطراف كاخ سفيد، غلغله بود و ما خلبانان كه تعدادمان حدود 20 نفر مي شد، با تعدادي از افسران فني و همافران، درست در سمت درب شمالي جلوي كاخ سفيد، مستقر بوديم كه فاصله ما از كاخ سفيد در حدود 30 يا 40 متر بود.

بالاخره زمان موعود فرا رسيد و محمدرضا شاه پهلوي با فرح ديبا، همراه يك نفر تيمسار و دو نفر بادي گارد، در جلوي كاخ سفيد ايستادند و به ما خلبانان و مردماني كه در آنجا قرار داشتند، دست تكان دادند. جمعيتي كه در پشت سر ما و خيابانهاي اطراف كاخ سفيد بودند، با صداي بلند داد مي زدند:

Long live with the Shah-Long live with the Farah  يعني زنده باد شاه  زنده باد فرح. اما در اطراف كاخ سفيد يعني داخل باغ كاخ، يك عده مستقر شده بودند و با صداي بلند شعار مي دادند:

Down with the Shah-Down with the Farah  يعني مرده باد شاه  مرده باد فرح و گوجه فرنگي پرت مي كردند كه پليس امريكا هم به طرف آنها گاز اشك آور پرتاب كرد و به ياد دارم كه گاز اشك آور باعث شد كه واقعا چشمان محمدرضا شاه پهلوي بسوزد كه در اين حال چشمانش را با دستمال پاك كرد. شاه رفت داخل كاخ و دوباره فرح با دو نفر بادي گارد آمد پيش ما و بنده هم كه بلندگو دستم بود، با صداي بلند به فرح گفتم: سلام ما را به پدر تاج دار برسان. در همان حال فرح رو به من كرد و با لبخند گفت: ناراحت نباش خلبان، برادرتان رضا(پسرش) نيز پيش شماست و همانند شما خلبانان غيور، دوره خلباني مي بيند. شدت پرتاب گوجه از سمت كمونيستهاي مستقر در اطراف باغ كاخ سفيد شدت گرفت كه فرح ديبا هم مجبور شد به داخل كاخ برود...

اين زندگينامه همچنان ادامه دارد...خوشحال ميشيم از نظر دهي شما عزيزان     

قسمت اول زندگینامه خلبان اکبر 

قسمت دوم زندگینامه خلبان اکبر 

قسمت سوم زندگینامه خلبان اکبر

قسمت چهارم زندگینامه خلبان اکبر

1
2
1 2