- ارسال کننده: حسین قره داغی آچاچیلوئی تاریخ: ۹۴/۰۲/۳۱

روی خط سرنوشت از تلاش یک میانه ای در روزنامه همشهری

با تشکر از تلاشهای جناب آقای حیدری که زحمت این مصاحبه را کشیده اند.نقداز این بزرگوار تقدیر و تشکر می کنیم.برای دیدن این مطلب می توانید به آدرس زیز مراجعه کنید.تا روزنامه همشهری روز چهارشنبه همشهری مورخه 30/2/93 را خریداری فرمایید
دنیا را پر از صلح می‌خواهم
مهارت‌های زندگی > فرد - محمدرضا حیدری:
حسین قره‌داغی معلم ۴۳ساله میانه‌ای ازجمله معلمانی است که زندگی و تدریس در روستاهای دورافتاده سیستان و بلوچستان را بر آسایش تدریس در بهترین مدارس خصوصی شهرهای بزرگ ترجیح داده و امروز با افتخار از گذشته‌ای یاد می‌کند که آن را با کودکان بلوچ و در کنار بهترین و صمیمی‌‌ترین مردمان ایران سپری کرده است.
اما اینها ویژگی‌های بارز این معلم دلسوز و فداکار نیست. او سوار بر دوچرخه نوار مرزی ایران به طول ۱۲هزار کیلومتر را با پیام صلح دوستی رکاب زد و پس از آن 4 پایتخت مهم کشورهای همسایه دریای خزر به طول 5هزار کیلومتر را پیمود و نخ سفید را به علامت صلح دوستی مردم ایران بر همه سنگفرش‌های خیابان‌های این شهرها‌‌ رها کرد. ثبت ۱۴ رکورد در ۱۴‌ماه به نیت ۱۴ معصوم مهم‌ترین بخش کارهای حسین قره‌داغی است. او که از کودکی طعم تلخ یتیمی را چشیده این روز‌ها برای دانش‌آموزان مناطق محروم هم معلم است و هم پدر. معلم روستایی از روزهایی می‌گوید که در کنار تدریس برای دانش‌آموزان، به فکر رکوردزنی و سفر به دور ایران و کشورهای همسایه افتاد. او این روز‌ها در مدرسه‌ای در روستای دورافتاده هفت چشمه در بخش کندوان به ۱۲ دانش‌‌آموز دختر و پسر درس می‌دهد. این روستا در ارتفاع ۳۵۰۰‌متر از دریا در بلندترین و سرد‌ترین نقطه میانه قرار دارد. او با تلاش زیاد و با کمک خیرین ضمن بازسازی این مدرسه ۹‌کامپیو‌تر برای دانش‌آموزان تهیه کرده است و بهترین ساعت‌های زندگی‌اش را خوردن صبحانه در کنار دانش‌آموزان در مدرسه می‌داند.

روی خط سرنوشت
اول خرداد ۱۳۵۱در روستای زیبای آچاچی در ۱۰ کیلومتری میانه به دنیا آمد. حسین قره‌داغی از روزهایی که خط سرنوشت او را از شمالغرب کشور به جنوب‌شرق کشور کشاند اینگونه می‌گوید: پدرم در تاشکند به‌دنیا آمده بود و اصل و نصب روسی داشت. سال۱۹۱۴ میلادی بعد از انقلاب کمونیستی به ایران مهاجرت کرد. در شهر مقدس مشهد به دین اسلام مشرف شد. زبان ترکی و فارسی را بعد از اقامت در ایران یاد گرفت. آشنایی پدربزرگ پدری‌ام و پدربزرگ مادری‌‌ام باعث شد آنها در این روستا ساکن شوند و بعد از مدتی پدر و مادرم با هم ازدواج کردند.

پدرم سنگ‌تراش بود. تونل میانه به زنجان از یادگارهای او است. او در این کار تبحر زیادی داشت و در همه نقاط ایران کار کرده بود. ۵‌برادر و ۲ خواهر بودیم. من آخرین فرزند پسر خانواده بودم. زندگی ما به آرامی و با ‌‌نهایت احترام بین همه در جریان بود تا اینکه پدرم از دنیا رفت. من کلاس سوم ابتدایی بودم. مادرم نیز بعد از 3سال از مرگ پدرم فوت کرد. رفتن مادر ضربه سختی به خانواده زد. مادرم سنگ صبور بود و به همه خوبی می‌کرد. بعد از فوت پدر و مادرم، برادر بزرگم از گنبدکاووس با خانواده به روستای آچاچی نقل مکان کرد. او و همسرش برای ما زحمت زیادی کشیدند تا اینکه برادر دیگرم ازدواج کرد و تصمیم گرفت برای کار به چابهار برود. قرار شد ما هم به همراه آنها به چابهار برویم. سرنوشت من را در مسیری قرار داد تا از زادگاهم در شمال‌غرب کشور به جنوبی‌ترین نقطه شرق ایران جایی که مردم آن در کمترین امکانات رفاهی زندگی می‌کنند نقل مکان کنم. برادرم مسئول مهندسی مکانیک خودروهای دیزل و فرمانده گارد ساحلی بندر چابهار تا جاسک بود. آن زمان چابهار شهر خیلی کوچکی بود. در دوره دبیرستان دبیر ادبیات احساس مرا در انشا ‌نوشتن و دبیر شیمی هم توان مرا در شیمی خیلی خوب حس کرده بودند. برای ادامه تحصیل دررشته تجربی و ادبیات مردد شده بودم. برادرم دوست داشت رشته تجربی بخوانم. حتی قول داد کمکم خواهد کرد که دکتر شوم، درحالی‌که من گرایش عجیبی به ادبیات پیدا کرده بودم. دور از چشم او بعد از 3‌ماه تغییر رشته دادم. برادرم خیلی ناراحت شد. آنقدر به ادبیات علاقه داشتم که سر کلاس بلافاصله حین تدریس دبیر تا آخر درس را حفظ می‌کردم.

سرمشق معلمی
سرنوشت، او را از میان کوه‌های پراز برف سبلان به کوه‌های خشک و صخره‌ای تفتان کشاند و او سال‌ها در میان مردمانی زندگی کرد که به عقیده او خونگرم‌‌ترین و بهترین مردمان ایران هستند. وقتی در کنکور گزینه تربیت معلم را انتخاب کرد به روزهایی فکر می‌کرد که در روستاهای دورافتاده سیستان و بلوچستان برای دانش‌آموزانی که از امکانات اولیه تحصیل محروم هستند درس زندگی دهد. حسین قره‌داغی که هنوز هم برای شن‌های داغ صحرای بلوچستان دلتنگی می‌کند از روزهایی که در دورافتاده‌ترین روستاهای این استان مشغول تدریس به دانش‌آموزان بود اینگونه می‌گوید: سال۶۹ دیپلم گرفتم. در تابستان‌های گرم چابهار کار می‌کردم. کارگری راننده غلتک، کمک راننده بلدوزر، کمک نقشه‌بردار و... ازجمله این کار‌ها بود و به‌رغم مخالفت‌های برادرم با کارکردن، دوست داشتم محبت‌های او را جبران کنم. سال ۷۰ عازم خدمت سربازی شدم. حین دوره آموزشی برای امتحان کنکور خیلی مطالعه داشتم. در مرحله اول رتبه خوبی را کسب کردم اما برای مرحله دوم به من مرخصی ندادند و با اعتراضی که کردم به جای امتحان روانه بازداشتگاه شدم. پس از آن در زمان تقسیم، تیپ چهل سراب را انتخاب کردم اما در دفترچه اعزام محل خدمتم را تیپ ۲۵ تکاوری انتخاب کرده بودند. هر چه اعتراض کردم کسی توجه نکرد و با وجود آنکه دوره تکاوری ندیده بودم سرباز تکاور شدم. بعد از چند‌ماه مرا مجددا به تیپ چهل سراب منتقل کردند تا به میانه، زادگاهم نزدیک‌تر شوم. در این مدت به‌عنوان مربی مشغول به‌کار در پادگان بودم. مربیگری‌ای که شبیه معلمی بود باعث شد تا به معلمی علاقه پیدا کنم. در کنکور سراسری در انتخاب شهر دقت نکردم و سرانجام در زمان خدمت، در تربیت‌معلم شهیدمطهری زاهدان قبول شدم. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم که برای انجام کارهای ثبت‌نام یک هفته داخل اتوبوس بودم. سراب، میانه، زاهدان و چابهار و... آنقدر خسته شده بودم که دیگر وسط اتوبوس دراز می‌کشیدم و می‌خوابیدم. تحصیلات در تربیت معلم آغاز شد. در تعطیلات میان ترم و بعد از امتحانات همه به مرخصی می‌رفتند اما من تنها در خوابگاه تربیت معلم می‌ماندم. در تنهایی‌های آن روز‌ها دعای کمیل را حفظ کردم. از آن روز‌‌ها جرقه حفظ کل قرآن به ذهنم خطور کرد. در حفظ مفاهیم و سوره‌های قرآن مقام اول را کسب کردم و در رشته قصه‌نویسی مقام دوم را. با جسارت خاصی که پیدا کرده بودم ۱۵جزء قرآن را حفظ کردم. تابستان سال ۷۳ به جای اینکه به زادگاهم بازگردم برای کار به بندرعباس رفتم و در یک شرکت مشغول به‌کار شدم. کار آن ساخت صندلی دسته دار برای مدارس هرمزگان بود. وقتی تابستان به پایان رسید و به زاهدان بازگشتم بسیاری از معلم‌های تربیت معلم با دیدن چهره آفتاب سوخته‌ام مرا نشناختند.

بعد از گذراندن دوره تربیت معلم در زمان تقسیم با آنکه امتیاز خوبی داشتم و می‌توانستم در مدارس شهر زاهدان تدریس کنم اما تدریس در روستاهای منطقه کنارک را با ایده‌های درونی خودم انتخاب کردم تا دنبال سرنوشتی بروم که بابت آن همیشه از خدا شاکر باشم. روستای نست در ۲۰‌کیلومتری شهر کنارک نخستین جایی بود که معلمی را از آنجا شروع کردم. ۳۰‌دانش‌آموز که از داشتن امکانات مناسب محروم بودند در کلاسی که خبر از نیمکت در آن نبود نشسته بودند. ۱۴سال در منطقه چابهار تدریس کردم. بیشتر ترجیح می‌دادم در مدارس روستایی تدریس کنم. در این مدت شیفته محبت و مهربانی مردم خوب بلوچستان به‌خصوص کنارک و چابهار و روستاهای آن شدم.

بازگشت به سبلان

سال۷۶ ازدواج کردم. همسرم معلم بود و با همه وجود همراهی‌ام می‌کرد. کار او سخت‌تر از من بود. او مدیریت یک هنرستان دخترانه را بر عهده داشت و باید بیش از ۳۰۰ دانش‌‌آموز را مدیریت می‌کرد. از آنجا که او هم اهل میانه بود دوری از خانواده بزرگ‌ترین مشکلی بود که هردو داشتیم. سرانجام تابستان ۸۶ با مشکلات زیاد و بوروکراسی اداری به آذربایجان منتقل شدیم. من در روستای زیبای حافظ در ۴۵ کیلومتری میانه و همسرم در روستای خلج در ۸۵ کیلومتری میانه جهت تدریس ابلاغ گرفتیم. روزانه نزدیک به ۳۰۰‌کیلومتر رانندگی می‌کردم. ۸۵‌کیلومتر را طی می‌کردم تا همسرم را به روستای خلج برسانم و سپس ۴۰‌کیلومتر بر می‌گشتم تا به روستای حافظ برسم. بعد از تدریس و ساعت ۴ بعد از ظهر به طرف میانه حرکت می‌کردیم. روز‌های سخت و عذاب‌آوری بود. محیط عوض شده بود و آب وهوا و ارتفاع تغییر کرده بود. تا پیش از آن، دمای پایین‌تر از صفر درجه را تجربه نکرده بودیم. مناطق روستایی میانه بسیار سرد بودند و دخترم که خردسال بود درشرایط سختی به مدرسه می‌رفت. گاهی اوقات دلم به حالش می‌سوخت.

سال دوم با انتقال همسرم به میانه از بار مشکلاتم کم شد اما بعضی مشکلات سرجای خود بود. در اثر سرما و فشار هوا و کم بودن استراحت قسمت چپ بدنم فلج شد ولی این بیماری باعث غیبت من در مدرسه نشد و با آنکه استراحت پزشکی داشتم درمحل کارم حاضر می‌شدم. بعد از آن مرا به منطقه کندوان منتقل کردند. با وجود آنکه در زادگاهم بودم اما احساس می‌کردم همه وجودم را در سیستان و بلوچستان و میان مردم خونگرم چابهار و کنارک جا گذاشته‌ام.

14 رکورد در 14 ماه
در زمان تدریس همیشه سوالی ذهنم را به‌خود مشغول می‌کرد و آن هم این بود که چگونه می‌‌توانم به همه نشان بدهم که یک معلم در کنار علم و تدریس، توانایی‌های دیگری هم دارد. تصمیم گرفتیم تا دست به کارهایی بزنم که پیش از آن کسی این کار‌ها را انجام نداده بود. به نیت ۱۴ معصوم تصمیم گرفتم ۱۴ رکورد در ۱۴‌ماه از خودم بر‌جا بگذارم. این رکورد‌ها در داخل کشور بود و بعد از آن تصمیم داشتم تا رکورد‌هایم را در کشورهای همسایه ادامه بدهم. بیشتر رکورد‌هایم در تابستان که فصل تعطیلی مدارس بود ثبت شد.

نخستین حرکتم را خردادماه ۸۹ از میانه با دوچرخه به طرف حرم امام(ره) و شرکت در مراسم سالگرد امام(ره) شروع کردم. خیلی از دوستانم با طعنه می‌گفتند از زنجان بازمی‌گردد و نمی‌تواند ادامه بدهد اما به لطف خدا روز ۱۴‌خرداد به حرم امام‌خمینی(ره) رسیدم.
دومین رکوردم، شنای سد کرج به‌صورت رفت و برگشت در طول و عرض بود که تابستان ۸۹ انجام دادم.
شنای طول و عرض سد آونلیق که به‌صورت رفت وبرگشت در تابستان ۸۹ انجام گرفت سومین رکوردم بود.
چهارمین رکوردم، رکابزنی با دوچرخه از میانه به تبریز بود که در هفته دفاع‌مقدس سال۸۹ انجام دادم.
پنجمین رکوردم در مهرماه سال۹۰ شنا در سد آیدوغموش به طول ۸کیلومتر بود.
ششمین رکوردم دو استقامتی به‌طول ۴۵ کیلومتر ازروستای کندوان میانه تا گلزار شهدای میانه بود. هفتمین رکوردم، دوسرعتی از میانه تا آچاچی به‌طول ۱۰ کیلومتر بود.
هشتمین رکوردم، دواستقامتی به‌طول ۵۵ کیلومتر از ترکمانچای تا شهر میانه بود که در زمستان سال۸۹ در روزهای برفی در بهمن‌ماه اتفاق افتاد.
نهمین رکوردم، رنگ‌آمیزی با دوچرخه از میانه تا شلمچه به‌طول ۱۸۰۰ کیلومتر بود. به پاس احترام به شهدا تصمیم گرفتم خط سفیدی را از میانه تا سرزمین شهدای شلمچه رنگ‌آمیزی کنم.
دهمین رکوردم، رکابزنی دور نوار مرزی ایران به‌عنوان نخستین ایرانی با مسیر انتخاب شده در تابستان گرم سال۹۰ بود. از آنجا که علاقه زیادی به سیستان و بلوچستان، جایی که بهترین روزهای زندگی‌ام در آن سپری شد داشتم می‌خواستم دوستی‌ام را به مردم خونگرم این استان ثابت کنم. سفر به دور نوار مرزی مشکلات زیادی به همراه داشت اما می‌‌خواستم عنوان کسی که همه نوار مرزی ایران را رکاب زده است ثبت کنم. از میانه سفرم را آغاز کردم و از اردبیل به مشهد و از آنجا به بیرجند رفتم و سپس وارد زاهدان شدم. از مسیر میرجاوه به تفتان و از آنجا به خاش رفتم و سرانجام پس از ۱۲ هزار کیلومتر رکابزنی به میانه بازگشتم. در این سفر فراز و نشیب‌های زیادی داشتم. فرار از دست سگ‌های گرسنه، خوابیدن در گورستان‌ها و پرت شدن از جاده گوشه‌ای از مشکلاتی بود که با آنها مواجه شدم. گرچه سیستان و بلوچستان را به خوبی می‌شناسم و همه مسیر‌ها را مانند یک بومی منطقه به خوبی می‌دانم اما در بیابان‌های داغ و سوزان، خارج شدن از مسیر اصلی مساوی با مرگ بود. سفرم 3‌ماه به طول انجامید و همه مرز کشورم را با یاد و نام شهدا رکاب زدم تا شعار صلح‌دوستی مردم ایران را به کشورهای همسایه اعلام کنم.
یازدهمین رکوردم شنای 10کیلومتر از رامسربه طرف تنکابن بود. دوازدهمین رکوردم، صعود به قله بسیار زیبا و خشن تفتان بود. سیزدهمین رکوردم، رکابزنی از سراوان به سوران به مسافت ۳۰‌کیلومتربود و چهاردهمین رکوردم، دو استقامتی از روستای قره‌داغ (گرداگ) تا قصر قند، به‌طول ۸ کیلومتر با گذر از کوه‌های قندی شکل بود که نیمی از این دوی استقامت در نیمه‌شب انجام گرفت. همچنین در سالگرد زلزله بم به یاد کشته‌های این حادثه تلخ، مسیر کرمان تا بم را با دوچرخه رکاب زدم و همه این مسیر را با نخ‌مشکی به شکل نمادین نخ‌کشی کردم.

نخستین دوچرخه آبی جهان
حسین قره‌داغی در کنار سفرهای بین‌المللی و تلاش برای صلح جهانی یک فعال محیط‌زیست نیز هست. ساخت نخستین دوچرخه آبی جهان که گنجایش ۵ نفر روی دوچرخه و ۳۰ نفر در یدک‌کش دارد از ابتکارات این فعال محیط‌زیستی است؛ «ایده ساخت چنین چیزی از دوران کودکی با من بوده که طی ۴‌ماه همراه با دوستانم براساس فراخوانی که در سایت‌ها دادیم نسبت به جمع‌آوری بطری‌های آب معدنی از سرتاسر کشورهای دنیا اقدام کردیم. از گوشه وکنار ایران و حتی از کشورهای فرانسه و بلژیک حدود ۳۵۰۰ بطری آب جمع‌آوری شد و ظرف مدت یک‌ماه این قایق شبیه دوچرخه ساخته شد. با این کار، صرفه‌جویی و مصرف بهینه آب را هدف قرار دادیم تا مردم نسبت به این موضوع توجه بیشتری داشته باشند. علاوه بر این، استفاده بهینه از پسماند خشک و دورریز نیز از دیگر اهداف این طرح بود که به‌نوعی با استفاده از مواد دورریز این قایق ساخته شد. قسمت یدک این نوع قایق قابل تغییر است و می‌توان تعداد بطری‌ها را افزایش داد.»

وی درباره نامگذاری این قایق به نام سفیر و سوچی نیز می‌گوید: سفیر (نخستین دوچرخه آبی)، تلاش و باور یک ایرانی برای صلح جهانی است و سوچی هم به معنی متعلق به آب است. این طرح قابلیت ثبت در کتاب رکوردهای گینس را نیز دارد و می‌تواند رکورد آلمانی‌ها را در تعداد ظرفیت بشکند که قبل از این قایقی با ظرفیت ۸ نفر ساخته بودند؛ چرا که این قایق بازیافتی ظرفیت حدود ۳۰ نفر را دارد.

نخ سفید؛ نماد صلح جهانی
دوچرخه‌سوار ایرانی با یک ابتکار پیام ایران را به جهان مخابره کرد
«دنیای بدون جنگ و خونریزی» و «صلح دوستی ایرانیان» پیام‌هایی بودند که باید فرا‌تر از مرز‌ها می‌رفت. حسین قرده‌داغی پس از رکاب زدن خط مرزی ایران تصمیم گرفت ‌عنوان نماینده‌ای از ایران صلح‌دوستی ایرانیان را به گوش مردمان جهان برساند و به آنها بگوید که سرمشق درس دانش‌آموزان ایرانی دنیای بدون جنگ و خونریزی است. استفاده از نخ سفید به‌عنوان نماد صلح جهانی ایده‌ای بود که به ذهن حسین قره‌داغی رسید و 4کشور مهم منطقه را رکاب زد و پایتخت این کشور‌ها را نخ‌کشی نمادین کرد. هزاران کیلومتر رکابزنی در کشورهای ایران، آذربایجان، گرجستان و ترکیه خاطرات تلخ و شیرین بسیاری برای او داشت. قره‌داغی از تابستان سال ۹۱ و نخ‌کشی تهران، پایتخت ایران می‌گوید: به‌عنوان یک معلم باید برای صلح جهانی کاری می‌کردم و به همین دلیل تصمیم گرفتم با دوچرخه به کشورهای همسایه سفر کنم و به نشانه صلح و دنیایی عاری از خشونت پایتخت‌های این کشور‌ها را نخ‌کشی کنم. برای این کار ۲هزار و ۲۰۰ متر نخ سفید را روی دوچرخه‌ام قرار دادم و هنگام رکاب‌زدن نخ‌ها را‌‌ رها می‌کردم. در تهران اتفاقات جالبی برایم افتاد. همه مناطق تهران را رکاب زدم. بسیاری از مردم سوار بر ماشین با دیدن من کنجکاو شده، بوق و چراغ می‌زدند و هشدار می‌دادند که نخ سفیدرنگی از دوچرخه‌ام روی زمین‌‌ رها شده است. بار‌ها مجبور می‌شدم توقف کنم و به آنها موضوع را توضیح بدهم. پس از نخ‌کشی تهران، عازم کشور آذربایجان شدم. وقتی با دوچرخه وارد باکو شدم بسیاری از مردم از من استقبال کردند.

در بخش‌های خبری تلویزیون باکو گزارش‌هایی از سفر من به پایتخت‌های کشورهای همسایه و همچنین اهداف من از این سفر پخش شده بود. چادر مجهزی که همراه داشتم را در کنار رودخانه‌ها برپا می‌کردم و صبح روز بعد به مسیرم ادامه می‌دادم. در باکو وقتی نخ سفید را در خیابان‌‌ رها می‌کردم مردم با تعجب به من نگاه می‌کردند و حتی تعدادی از آنها نیز سعی می‌کردند که این نخ‌ها زیر پایشان قرار نگیرد. از آنجا که به زبان ترکی تسلط کامل دارم برای مردم باکو از اهداف سفرم و همچنین صلح‌طلبی ایرانیان و تلاش برای داشتن دنیایی عاری از خشونت گفتم و با آنها عکس‌هایی به یادگار گرفتم. از آذربایجان وارد گرجستان شدم؛ کشوری با مردمان بسیار مهربان و مهمان‌نواز. تفلیس پایتخت این کشور آثار باستانی بسیاری زیادی دارد. در مسیرم به تفلیس در ۵کیلومتری شهر باتومی هوا به‌شدت بارانی بود و تصمیم گرفتم در ایستگاه اتوبوس چادر بزنم. نیمه‌شب احساس کردم کسی در حال نزدیک شدن به چادر است. ترسیده بودم و شوکری را که برای دفاع همراه خودم داشتم آماده کردم. در چادر را باز کردم. مرد سالخورده‌ای بود، از من دعوت کرد تا به خانه آنها بروم. او گفت اجازه نمی‌دهد زیر این باران شدید بیرون از خانه باشم. دعوت او را پذیرفتم. او و خانواده‌اش پذیرایی مفصلی از من کردند و صبح روز بعد با بدرقه آنها و آذوقه‌هایی که به من داده بودند راهی تفلیس شدم و این شهر را نخ‌کشی کردم. دلگرمی‌های مردم این شهر و تشویق‌های آنها و عکس‌هایی که با من می‌انداختند و همچنین پخش گزارش‌هایی از من در تلویزیون این کشور، مرا به ادامه راه دلگرم کرد.

در ادامه مسیر وارد کشور ترکیه شدم و با دوچرخه به آنکارا رفتم. در ترکیه پستی و بلندی‌های زیادی دارد. مجبور بودم در طول راه چندین بار توقف کنم. خبر سفرم به این کشور که توسط خبرنگار خبرگزاری آنادلی تهیه شده بود در ۱۶ روزنامه ترکیه به چاپ رسید و به همین دلیل همکاری خوبی با من در آنکارا انجام گرفت. نخ کشی این شهر را از میدان آتاتورک آغاز کردم و با‌‌ رها کردن نخ سفید از مردم خواستم تا برای داشتن جهانی عاری از خشونت تلاش کنند. در پایان این سفر به ایران بازگشتم.

1
1