- ارسال کننده: رضا عباسی اقدم تاریخ: ۹۳/۱۰/۱۴

استاندار در میانه؛ فرصت سازی یا فرصت سوزی؟

استاندار در میانه؛ فرصت سازی یا فرصت سوزی؟    (به نقل از قافلان  4 دیماه 93)          نوشته: اقدم

شنبه 15 آذرماه استاندار آذربایجان شرقی مهمان میانه بود و عصر شنبه سالن هلال احمر نشست دیدار با مردم میانه. در این جلسه سخنانی مطرح شد که موجب شد این چند خط را حسب تعلق خاطر و از منظر شهروندی بنویسم. حضور یک مقام مسئول رده بالا در هر شهری، فرصت و غنیمتی است ارزشمند و مهم که بر پایه آن می توان تحول و حرکتی جهشی در ساختار آن شهر ایجاد کرد. این فرصت برای میانه فراهم شد. اما آیا از این فرصت تاریخی برای میانه بنایی ساخته شد؟ یا فرصتی ارزشمند به راحتی از دست رفت؟ این نوشتار از روی دلسوزی و تعلق خاطر است، امید که به همان نیت خوانده شود:

1-    انتخاب نمایندگان طیف های مختلف برای اکثریت حاضران شبهه انگیز بود. بخصوص طیف صنعتگران و اقتصادیون! درخصوص نمایندگان طیف شاهد و فرهنگیان و هنرمندان هرچند اسامی دیگری نیز می توانستند نام برده شوند اما همین معرفی شدگان نیز جای هیچ گلایه ای نداشتند. اما درخصوص حوزه اقتصاد و نیز صنعت، علامت تعجب ها زیاد بود.

2-    مدیریت برنامه و سالن همچون اکثر برنامه های شخصی و اداری ما توأم با تأخیر و ناهماهنگی بود. تعداد مدعوین بر اساس ظرفیت سالن تنظیم نشده بود. برای همین بسیاری از مدعوین سرپا مانده و برگشتند و این شایسته چنین مراسم و چنان مردمی نبود.

3-    برخی از صحبت های ارائه شده به استاندار بسیار متین و مناسب بود اما متأسفانه برخی دیگر بسیار مبتدیانه، احساسی و شتابزده بود. فرصت مواجهه حضوری با استاندار می طلبید تا کسانی که افتخار ارائه مطلب پیدا می کنند بسیار حرفه ای، حساب شده و هدفمند صحبت کنند و مطالباتی ارزشمند و بزرگ مطرح کنند نه اینکه با ادبیات و صحبت هایی ساده و ناشیانه یا سطح پایین و احساساتی چنین فرصت مغتنمی را بر باد دهند. به راستی از این جلسه چه چیز حاصل مردم میانه شد؟

4-    تعریف و تمجید فرمالیته استاندار از میانه با عنوان دهن پرکن و تبلیغاتی "میانه باید ویترین آذربایجان باشد" با کف و سوت و هورا و تشویق حاضران مواجه شد. من نوعی همانجا آهی سرد کشیده و سری تکان دادم! آیا میانه محتاج شنیدن تعابیر کاغذی و دل خوش کنک بود و با این الفاظ سیر شد؟! آیا توقع و خواست ما از مقامی مثل استاندار، تعریف و تمجید بود؟ آیا معضل جاده های خطرناک میانه به زنجان و تبریز حل شد؟ آیا فقر تأسف آور امکانات درمانی میانه با این کلمات رفع شد؟ آیا جوانان بیکار میانه با این کف زدن ها صاحب کار شدند؟ ما از استاندار چه می خواستیم؟ آیا تلقی ما از توان و قدرت و اختیارات استاندار همین است؟

5-    آنقدر مأخوذ به حیا و کم توقع و کوچک بودیم که بجای درخواست های ضروری و بزرگ و زیربنایی و سازنده، از استاندار یک استان تقاضای ساخت دستشویی کردیم!! بله درست است! مزاح نمی کنم، اغراق نمی کنم، فرافکنی نمی کنم. عین واقعیت است. پشت تریبون و خطاب به استاندار درخواست کردیم تا برای میانه دستشویی بسازد!  بقول فردوسی؛ تفو بر تو ای چرخ گردون تفو! فکر می کردید روزگاری برسد که اتوبان و کارخانه و بیکاری و معضلات اجتماعی و فقر امکانات درمانی و و و را رها کنیم و از یک مقام مملکتی صاحب نفوذ و صاحب اختیارات و دارای صبغه و تجربه مدیریتی بالا، درخواستی چنین سطح پایین داشته باشیم؟! آیا شأن یک استاندار را نمی شناسیم یا شأن میانه را اینقدر پایین می دانیم؟ الحمدلله استاندار در شورای اداری و در جلسات سازنده دیگری نیز حاضر بوده و مطمئناً مسئولین و مدیران ارشد شهرستان، امتیازات و امکانات و حمایت های بدردبخوری برای میانه گرفته اند. امید که نتایج این حضور منتج به نتایج مفید و درخور شأنی برای میانه و میانه ای باشد.

حکایت خواسته های ما از استاندار، مرا یاد دو حکایت آشنا و مرتبط می اندازد:

حکایت اول: مردکی چراغ جادویی پیدا کرد. غول چراغ بیرون آمد و گفت: سه آرزویت را بگو تا برایت برآورده کنم. مردک بلافاصله گفت: یک پراید می خواهم! غول فی الفور پرایدی برای او ظاهر کرد و گفت: حالا آرزوی دوم؟ مردک با ذوق و شوقی کودکانه گفت: یک پراید دیگر! غول چراغ دهانش از تعجب باز شد و فی الفور پرایدی دیگر مهیا کرد و گفت: خب آرزوی سوم؟ مردک بلافاصله و هیجان زده گفت: یک پراید دیگر! غول چراغ مات و مبهوت نگاهش کرد و  سری تکان داد و پراید دیگری ظاهر کرد و گفت: مردک، تو می توانستی در همان آرزوی اولت سه پراید بخواهی. حالا این سه پراید را برای چه می خواهی؟ مردک که شور و شعف اجازه حرف زدن به او نمی داد، به زور گفت: می خواهم بفروشم و با پول آنها یک زانتیا بخرم!! (روایت است که غول چراغ از همان زمان به سمت افق رفته و برنگشته است!)

حکایت دوم: مردی کاری مهم برای پادشاه انجام داد. پادشاه برای قدردانی از او گفت: «ای مردک، جهت پاداش این کار خوبت برای ما، هر چه دوست داری از ما بخواه تا فراهم کنیم.» مردک اندکی اندیشید و سپس گفت: «قربان، من یک سگ شکاری می خواهم!» حاضران بر او تاختند که :«ای نادان این چه درخواستی است؟ تو می توانستی چیز بسیار ارزشمندتر و بزرگتری بخواهی.» اما مردک همان را تقاضا کرد. پادشاه از این کم توقع بودن، پوزخندی زد و دستور داد تا یکی از بهترین سگان شکاری اش را به او بدهند. مردک تعظیمی به تشکر کرد و عزم رفتن کرد. اما چند قدمی نرفته برگشت. پادشاه گفت: «هان چه شد؟ نکند پشیمان شدی؟» مردک جواب داد: «نه سرورم، فقط سوالی داشتم. شما خود قضاوت کنید. من که مرکبی ندارم، چگونه با این سگ به شکار بروم؟» پادشاه لبخندی زد و دستور داد یکی از اسبهای خوب دربار را به او بدهند. مرد تشکری کرد و قدم به رفتن برداشت اما باز چند قدمی نرفته، برگشت. پادشاه گفت: «دیگر چه می خواهی؟» مردک گفت: «جناب پادشاه، من که رعیتم و نمی دانم، شما بگویید. وقتی با این اسب و سگ به شکار رفتم و برگشتم، کجا بروم؟ من که خانه ای از خود ندارم؟» حاضران تازه به زرنگی و فکر مردک پی برده و هوش و زیرکی استادانه مردک را ستودند. پادشاه نیز سری به تحسین تکان داد و دستور داد تا خانه ای شایسته به او عطا کنند. مردک تعظیمی کرد و به سمت درب رفت اما باز برگشت. پادشاه شگفت زده و مشتاق، پرسید: «دیگر چه شده مردک؟ یک درخواست داشتی و تمام شد.» مردک با طمأنینه و احترام گفت: «سرورم، سوالی داشتم. من وقتی از شکار برمی گردم، آیا نباید کسی باشد تا این شکار را تمیز کرده و بپزد؟ من تنها یک مادر پیر دارم که او خود محتاج کمک من است!» پادشاه که خود نیز از این زیرکی مرد جا خورده بود بناچار دستور داد تا یکی از کنیزکان دربار را به عقد مردک درآورند. مردک زیرک باز تعظیمی کرد و چند قدمی رفت و باز برگشت! پادشاه از همان فاصله داد زد :«مردک دیگر چیزی نمانده که بخواهی» مردک با احترام و ادب گفت:« اعلی حضرتا، از الطاف ملوکانه شما، من اکنون خانه و همسری دارم و فردا روزی فرزندانی خواهم داشت، آیا شما شایسته می دانید تا این الطاف شما بواسطه بیکاری من ضایع شود و فرزندانم گرسنه بمانند؟ آخر من پیشه و کاری ندارم» پادشاه قهقهه ای زد و دستور داد تا مبلغی و حجره ای به او داده شود. سپس افزود:« ای مرد برو که تاکنون کسی چنین  هوشمندانه از ما چیزی نتوانسته بود بگیرد. برو و دیگر برنگرد که اگر برگردی، هرچه داده ایم بازستانده و تنبیه ات می کنیم.» مردک رفت، و رفت.

برگردیم به میانه؛ لطفاً برای میانه پراید درخواست نکنید، سگ شکاری بخواهید! //

1
1