- ارسال کننده: اسماعیل مختاری تاریخ: ۹۰/۱۰/۰۲

داستانی از نوید آقایی

 

اشاره: آقای نوید آقایی یکی از جوانترین داستان نویسنده گان شهرستان است. ایشان دانش آموز مقطع پیش دانشگاهی بوده غیر از شیفته گی و مطالعه ی شعر و داستان در مورد فلسفه هم مطالعات گسترده ای دارند. با آرزوی موفقیت برای این نویسنده ی جوان یکی از داستانهای او را که مربوط به بمباران وحشتناک شهرستان میانه در خلال جنگ تحمیلی توسط رژیم منفور بعث است، می خوانیم. در این بمباران خونین، نیروی هوایی رژیم صدام با هدف قرار دادن مدرسه ی ابتدائی " پسرانه ثارالله" و " دبیرستان دخترانه ی زینبیه"- ی شهرمان میانه، منجر به شهادت شماری از کودکان و جوانان این سرزمین شدند که ای بسا در میانشان شاعر یا نویسنده ای نیز بود که مانند من و شما حق حیات داشت و جای پیشرفت. با درود بر ارواح مطهر این شهیدان کم سن و سال، داستان آقای نوید آقایی را پیش روی دوستان قرار میدهیم و امیدواریم با دریغ نکردن از ابراز نظرات خود، به پیشرفت این نویسنده ی جوان یاری برسانید که پیشا پیش باید بگوییم دوست دارد بی ملاحظه ی سن و سالش و کاملا صادقانه و به دور از هرگونه ملاحظه ای نقد شود. چرا که فلسفه خالق این روحیه انتقادی در اوست و بی گمان دوستان محترم نظرات خود را دریغ نخواهند کرد.

« لبخندي به شيريني عسل »   « براي فرشته هاي خفته ي زينبيه »

همه جا تاريك بود ، ولي نه از آنهايي كه آدم را بترساند، قدمي برداشته و جلوتر رفتم . فرياد زدم :

-          « هي!». انعكاس صدايم در فضا پيچيد. و بعد سكوت. مي دانستم كسي آنجاست كه خودش را از من پنهان مي كند. دوباره گفتم : « نترس بيا اينجا ، كاري باهات ندارم ! » ولي باز هم فقط انعكاس صدايم را شنيدم .

از روي نا اميدي خودم را زمين انداخته و زانوانم را بغل كردم . چند لحظه ي ديگر احساس كردم كسي از پشت قلقلكم مي دهد. از جا جستم، وقت نگاه كردن به چيزي كه قلقلكم مي داد را نداشتم چون غرق در تماشاي زيبايي جنگلي بودم كه يكباره ظاهر شده بود غرق در زيبايي و هواي خوش جنگل شده بودم كه يكهو صدايي مرا به خود آورد، صدايي با نمك و لطيف :

-          « هي ! »  تندي به طرف صدا برگشتم. سري را با موهاي طلايي كه نيم تاجي از نقره روي آن خودنمايي مي كرد و چشماني سیاه و درشت و لب و دماغي اشرافي داشت از پشت درختي ديدم كه به من لبخند مي زند . اول ترسيدم ولي بعد خودم را جمع و جور كردم و در حالي كه لبخند مي زدم، دست تكان دادم : « سلا م. » چند لحظه ي بعد ، از پشت درخت بيرون آمد . ... واي خداي من ! او دو بال سفيد كه نرمي اش را مي توانستم از همين فاصله حس كنم، بر پشت داشت ، بال هايش را تكاني داد و برلبخند  معصومانه اش افزود. خواستم به طرفش بروم كه ناگهان جنگل به همراه فرشته لرزيد و محو شد :

-          - « زهرا ، زهرا ... دِ پاشو دختر ، ديرت شده ها! »

-          « مامان! ... »

-          « زهرمار مامان .... »

پتو را از رويم كشيد و مشغول تا كردنش شد. پس همه اش خواب بود . خميازه اي كشيدم و به ناچار به سمت دستشويي رفتم. در حال شستن صورتم بودم كه مادرم فرياد زد :

-          « بيا صبحونتو بخور ... دير شد ها! »

وارد آشپزخانه كه شدم در جا خشكم زد . فرشته لب پنجره نشسته بود و به محض ديدن من برايم دست تكان داد. من كه در جا خشكم زده بود ، با صداي مادر به خودم آمدم : « وا چرا واستادي ، مثل خدا به چي خيره شدي ؟ »

-          « ها؟! هيچي . »

سر سفره نشستم و مشغول شدم . ضمن شيرين كردن چايي دوباره به پنجره نگاهي انداختم. هنوز آن جا نشسته بود و به من لبخند مي زد. به مادرم گفتم: « مامان ، ببين يه فرشته نشسته لب پنجره ! »

مادر پس از وارسي پنجره گفت : « چرا چرت مي گي دختر؟ تو هم مثل مشدي غلام دعايي شدي؟ ، پاشو پاشو نمي خواد بيش تر از اين بخوري!.. »

مانتوی سرمه ايم را تنم كردم و كيفم را برداشتم. تا از در خارج شدم ديدم كه فرشته هم چند متري جلوتر از من پرواز مي كند، برگشت و برايم دست تكان داد، من هم برايش دست تكان دادم.

نمي دانم چه شد كه هوس كردم بغلش كنم، يكباره دنبالش دويدم تا بلكه بگيرمش ولي زرنگ تر از اين حرف ها بود. زود اوج گرفت و از آن بالا باز برايم دست تكان داد. به راهم ادامه دادم. سر راه چندين بار فرشته را دنبال كردم و او تندتر از من پرواز مي كرد، آخر سر هم غيب شد. نگاهي به ساعتم انداختم. « واي ديرم شده بود ... » بندهاي وصله دوزي شده ي كوله پشتي ام را گرفتم و با تمام توان به سمت مدرسه دويدم.

وقتي مي خواستم داخل شوم ديدم كه فرشته روبروي تابلوي مدرسه ما پر مي زند و گرد و غباري را كه روي كلمه ي "زينبيه" نشسته پاك مي كند. زنگ خورده بود و معلّم ها رفته بودند سر كلاس هايشان. پاورچين- پاورچين از جلوي دفتر مدير و معاونمان گذشتم و خوشبختانه گرفتار نشدم. احساس كردم كه كسي دنبالم  مي آيد. ابتدا گمان كردم كه معاونمان است ولي وقتي برگشتم خيالم راحت شد، همان فرشته ي خودم بود. باز برايم دست تكان داد.

در زدم و لايش را باز كردم. معلممان پس از اين كه غرولندش تمام شد اجازه داد تا سر جايم بنشينم. فرشته هم پر زد و روي ميز معلم، درست روبروي من نشست. جاي خوبي را برا نشستن انتخاب كرده بود چون حالا مي توانستم او را بگيرم ولي در زماني مناسب.

كتابم را باز كردم، فرشته مدام بال بال مي زد و حواسم را پرت مي كرد. با نگاهي غضب آلود سعي كردم آرامش كنم ولي در عوض او فقط لبخند مي زد. چند ربع گذشت معلممان درسش را تمام كرده بود و مشغول وارسي تكاليف بود.

حالا وقتش بود. بازوي صندلي را كنار زدم، فرشته حواسش نبود. ناگهان با جستي خود را به فرشته رساندم و در آغوشش گرفتم. پنجره ها خُرد شدند و صدايي مهيب كلاس را پر كرد و موجي ديوارهاي كلاس را در هم كوفت. گيج شده بودم. همه ي دخترها به سمت حياط فرار مي كردند و بعضي ها خوابيده بودند. ولي من فرشته را سخت در آغوش گرفته و سردي خاصي را در جسمم احساس مي كردم. نگاهي به صورت فرشته انداختم. هنوز لبخند مي زد ... صداي گوشخراش و موجي ديگر... دستش را بر روي چشمانم كشيد و آنها بست، مقاومت كردم . همه ي هياهوها، صداي فرو ريختن ديوارها، و جيغ دلخراش دخترها محو شد. لحظه اي بعد صدايي شنيدم : « هي ! »

فرشته بود كه از روي شاخه ي درختي برايم دست تكان مي داد. در همان جنگلي بودم كه در خواب ديده بودمش. نگاهي به درختان كهن و سرسبز جنگل و نگاهي به فرشته انداختم، فرشته لبخندي زد و دستي تكان داد و بعد پر كشيد و آمد. دستم را گرفت و خنديد .... خنده اي به شيرين عسل.

وبلاگ انجمن ادبی میانه  http://anjomanadabi-miyaneh.blogfa.com/post-28.aspx 

1
1