- ارسال کننده: حسین قره داغی آچاچیلوئی تاریخ: ۹۳/۰۳/۰۶

با یک سایکل توریست،78 روز در مخوف ترین زندانهای جهان قسمت هفتم

بعداز آزادی از زندان امارات ورود به ایران قسمت هفتم

این خاطرات قسمت بندی است.همچنان تکمیل خواهد شد

داخل ترمینال فرودگاه ابوظبی بودم.هر چند شواهد خیلی کمی نشان می داد به طرف ایران می روم.اما نگران بودم.یقین نداشتم که به ایران می روم.چرا که  مسئولین سفارت ایران در ابوظبی نبودند.با دمپایی لای انگشتی در حرکت بودم.مسافران ترمینال بین المللی مرا با آن وضع بر انداز می کردند.نزدیک در ورودی با اسکورتهای همراه نشسته بودیم.یکی از آنها در حال چرخش بود.به بزرگشان اشاره کرد.او گفت برای بارت 25 درهم می خواهیم.من هم گفتم.همراهم پولی ندارم.مگر اینکه به وسایلم دسترسی داشته باشم.چند ایرانی در سالن با کمی فاصله از ما نشسته بودند.از اسکورتها اجازه گرفتم.تا این مبلغ را از هم وطنان مسافرقرض بگیرم.آنها هم اجازه دادند.تا در معیت یکی از آنها اینکار را بکنم.سه مرد ایرانی نشسته بودند.آنها با تعجب مرا بر انداز می کردند.جریان را گفتم.قرار شد این مبلغ را در فرودگاه ایران تحویلشان بدهم.آنها مبلغ زیادی را دادند.اما اعلام کردم.فقط 25 درهم لازم دارم.کنجکاو بودند.با من صحبت کنند.اما اسکورتها اجازه ندادند.این مبلغ را به سر گروه اسکورت دادم.بعداز چند دقیقه ای دوباره آن مبلغ را به من بر گرداندند.من هم آنهارا مجددا به هم وطنان که با ما چند قدمی فاصله ای نداشتند.بر گرداندم.و تشکر کردم.و بابت فاصله از آنها عذرخواهی کردم.

 

مدارک2

طریقه راه رفتنم جلب توجه می کرد.درحالیکه کسی فکر نمی کرد.یک معلم و سایکل توریست ایرانی هستم و 78 روز از نعمت دیدن آفتاب محروم هستم.و شکنجه ها و عذابهای این روزها ،قدم را خمیده کرده است.داخل ترمینال هوایی ابوظبی مغازه های زیادی با ملیتهای گوناگون بودند.بالاخره سوار هواپیما شدم.دقایقی بعد مهماندار آمد.با او دوست شدم.از کشور عمان بودند.جریان سفر و شکنجه ام را در امارات برای آنها توضیح دادم.چرا که با تعجب مرا بر انداز می کرد.همه مسافران با لباسهای شیک بودند.فقط در بین آنها من بودم.با یک شلوار و پیراهن ورزشی و دمپایی لای انگشتی چینی،این نگاهها طبیعی بود.فهمیدم داخل هواپیمای عمانی هستم.تا پایان سفر مهمانداران فوق العاده با من مهربان و صمیمی شدند.

 

مدارک

کنار پنجره به نماد و شکل خلیج فارس برای اولین بار در عمرم از حاشیه جنوبی نگاه می کردم.خیلی زیبا به نظر می رسید.یک خانومی کنارم بود.اول اورا با لباس آزاد و بدون روسری دیده بودم.هر چه به ایران نزدیک تر می شدیم.حجابش را درست می کرد.البته بعد از دقایقی بیشتر مسافرین زن تغییر چهره و لباس دادند.فرصت شد.با هم وطنانی که در فرودگاه ابوظبی دیده بودم.بیشتر آشنا شوم.آنها همچنان یک دلهره و ترس خاص را برای صمیمی شدن داشتند.

ساعت 3/30 بعداز ظهر سوار هواپیما شده بودم.روز سه شنبه 92/8/21 بود.در تعداد روزها دقیق بودم.اما در مناسبتها کم آورده بودم.فکر می کردم.سیزده آبان باشد.مهمانداران هواپیما یک کادو ویژه دادند.من هم قول دادم.با آنکه این سری قسمت نشد.کشور عمان را رکاب بزنم.ولی در یک روز دیگر حتما کشور عمان را رکاب خواهم زد.چراکه مردم  عمان وسلطان قابوس پادشاه عمان را از کوچکی دوست داشتم.در رویاهایم بود.که به این کشور سفر کنم.

باز برای اولین بار فرودگاه امام خمینی (ره) را از نزدیک می دیدم. در مسافرتهای هوایی بیشتر از پلکان پیاده می شدیم.اما این سری با یک سالن ویژه مستقیما در ترمینال پیاده شدیم.آخرین نفر بودم.که از هواپیما خارج شدم.احساس می کردم.از وزارت امور خارجه کسی برای پیشواز آمده باشد.اما گویا خبری نبود.در سالن تحویل بار با رسیدهایی که به من داده بودند.منتظر وسایلم بودم.چهاربسته بود.هر چه منتظر ماندم از دوچرخه ام ،خبری نشد.به مسئولین مراجعه کردم.آنها هم اظهار بی اطلاعی کردند.بالاخره معلوم شد اماراتی ها دوچرخه را یادگاری نزد خودشان نگه داشته اند.

خورجین دوچرخه را بررسی کردم.خیلی وسایل داخل آن خراب شده بود.آنهارا بیرون گذاشتم.وسایلم را چک کردم.خیلی از آنها را اماراتی ها لازم داشتند.گویا برای تکمیل کلکسیونهایشان به آنها نیاز داشتند.از کیف توریستی دوشی ام خبری نبود.نزدیک 100 درهم داخل آن پول خرد بود.گویا به آن هم نیاز داشتند.آن راهم برداشته بودند.مجبور بودم.به جاسازیهای روز مبادا حمله کنم.نزدیک 300 دلارهم از بین وسایل ها را اماراتی ها دزدیده بودند.تا روی هم 1700 دلار از پولهایم گم شده بود.خیلی وسایل را گشتم.اما خبری نشد.دوربین و گوشی تلفن و...را نگه داشته بودند.

به مسئولین نیروی انتظامی داخل سالن و بیرون اطلاع دادم.که چنین جریانی برای من اتفاق افتاده است.کسی تحویل نگرفت.حتی گفتند باید وزارت امورخارجه پیگیری کند.در داخل سالن مانده بودم.که به کجا مراجعه کنم.نه شماره تلفن و نه موبایلی داشتم که به فامیل و دوستان زنگ بزنم.حتی پولی برای رفتن به شهر هم نداشتم.بیرون سالن با گاری بدست آمدم.فرصت شد با خودم خلوتی بکنم.تا چند نفر را دیدم که لباس مشکی پوشیده بودند.از یکی جریان را پرسیدم.گفت ماه محرم است.فردا تاسوعا ست.

حدود دو ساعتی در سالن با آن وضع در چرخش بودم.خجالت می کشیدم از کسی طلب کمک کنم.چرا که تا حالا چنین کاری را نکرده بودم.این مشکل نفرت مرا از مسئولین زندان امارات با گذشتن زمان بیشتر می کرد.تا اینکه با نماینده خط تلفن همراه اول در سالن آشنا شدم.او خیلی مهربان بود.برایم آب معدنی آورد از من شماره خواست تا به فامیلها کمک کند زنگ بزنم.تا دنبالم بیایند.اما شماره ای نداشتم.می گفت اگر پول لازم داری کمکت کنم.اما من خجالت می کشیدم.از او خواستم مواظب وسایلم باشد.تا من بیرون یک تجدید قوایی بکنم.در همین فکر بودم.که به ذهنم رسید وسایلم را بگردم.تا شاید راه حلی پیدا کنم.از قضا شماره خانه و یکی از فامیلها را حفظ بودم.هر چه زنگ زدیم.کسی گوشی را بر نداشت.یک کاغذ قرارداد با دفتر سیحون داشتم.یادم افتاد شماره خواهرم احتمالا روی آن ثبت شده باشد.حدسم درست بود.به خواهرم زنگ زدم.تا صدای مرا شنید.ذوق زده شد و شروع به گریه کرد.من هم با او گریستم.اولین سوالی که کردم.پرسیدم.از بچه هایم خبر دارید.او گفت.آنها خیلی نگرانت بودند.در این چند ماه خیلی عذاب کشیدند.من فقط دنبال اطمینان از سلامتی آنها بودم.چرا که استرس و فشار روحی تصادف دروغی آنها در طول زندان در امارات زیر شکنجه عذابم می داد.

به آنها گفتم در فرودگاه امام هستم.اگر زحمتی نیست دنبالم بیایید.در این بین قرار بود شام با فروشنده نماینده همراه اول در سالن باشم.با آنکه راه رفتن برایم سخت بود.آرام و قرار نداشتم.دوست داشتم در حرکت باشم.زانوهاو دستهایم می لرزید.قدرت کنترل اعضا بدنم را نداشتم.برای دیدن خواهرم و دامادمان لحظه شماری می کردم.تا اینکه رسیدند.گویی به آرزویم رسیده بودم.از مرگ در طول شکنجه نمی هراسیدم.اما از خدا در عالم خودم با شوخی می خواستم.یک فرصت دیگر برای دیدن فامیل و دوستان بدهد.تا فقط با حلالیت دلم را خوش کنم.اگر بعداز آن مرگی مقدرشد.با افتخار بپذیرم.خیلی خوشحال بودم.بعداز مدتها می توانم راحت و آسوده صحبت کنم.خواهرم مرا با آن وضع که دید خیلی ناراحت شد.اما زنده بودنم ،نوید شادابی و خوشحالی را بر چهره او تحمیل می کرد.برای رفع نگرانی شماره خانواده ام را گرفت تا با آنها صحبت کنم.چهره عرفان را فراموش کرده بودم.اما عکس العمل الهام و همسرم را در پشت تلفن حس می کردم.خبر آمدن من در کل فامیل پیچید.تا این روز اصلا خبری از من نداشتند.حتی وزارت امورخارجه از این جریان برای خانواده در طول این مدت اظهار بی اطلاعی می کرد.

خواهرم خیلی راز و نیاز کرده بود.حتی در عالم خودش به خدا در گوشی تلفنش پیام داده بود.اگر خبری از من در این روزهای محرم نرسد.با گلایه ای به نظر خودش ارسال کرده بود.ظاهرا این پیام به خالق خودش رسیده بود.تا من در کنارش باشم.فردا روز تاسوعا در هیئت محل هم نظری کرده بود.محمد هم علم هیئت را به نیت خبر از دایی اش امسال بر دوش می کشید.یک فضای حزن و اندوه در وجود من با روی دیگر خوشحالی ،قدرت یک چهره ثابت را از من گرفته بود.مانده بودم.گریه کنم.یا هم به نداهای درونی خود پاسخ شادی بدهم.آقا شهرام داماد گلمان هم نسبت به تغذیه من حساس شده بود.فکر می کرد.آشفتگی جسمی من از تغذیه هست.در حالیکه اثرات شکنجه حتی در نشستن و راه رفتن بر جسمم سنگینی می کرد.شب را تا صبح نخوابیدم.با آنکه چند قرص مسکن خورده بودم.طلوع روز تاسوعارا با شب بیداری حس کردم.

صبح خواهرم برای ادای نذرش بیدار شده بود.محمدهم آماده بلند کردن علم بود.اما من نای بیرون رفتن و حرکت کردن نداشتم.فقط به دم در قناعت کردم.خواهرم احساس شادمانی می کرد.که در عهد خود با خدای خود به طلبش رسیده است.صغری دختر خواهر زاده همسرم هم نگران حالم بود.او هم به من سری زد.فقط یواشکی گفتم.عاشورا میانه هستم.به فلانی بگو یک ویلچر آماده کند.دوست دارم در عاشورای میانه حضور داشته باشم.خواهرم اصرار داشت.چند روز مهمانشان باشم.اما دلم به مانند پرنده ای دوست داشت دوران حبس را زود با اوج گرفتن فراموش کند.

بعدازظهرچهارشنبه با قطار به طرف میانه حرکت کردم.بدنم بدجوری درد می کرد.نمی توانستم روی صندلی قطار بنشینم.مجبور بودم.در سالن با عذاب در حرکت باشم.یکی از همکاران فرهنگی آقای محمدی را دیدم.او از وضعیت من با آن احوال تعجب می کرد.جریان را گفتم.خیلی ناراحت شد.تا میانه در قطار قدم رو می رفتم.همه فامیل در ایستگاه جمع بودند.از دیدن دوباره ام همه شادمان بودند.در حالیکه حس می کردم دارم یک خواب یا یک رویا می بینم.عرفان کوچلو بغلم بود.هنوز چهره من یادش بود.با زبان خردسالی گفت بابا رفتی نوشمک بخری دیر آمدی.همه فامیل با شنیدن این حرف عرفان گریستند.

ازتقاضای من برای ویلچر همه نگران شده بودند.اما وقتی وضعیت مرا دیدند.به من حق دادند.اما در تهیه آن سستی کرده بودند.خیلی خسته و رنجور بودم.بازهم خوابم نمی آمد.چند قرص خوردم.اما در بین خواب و بیداری هذیان می گفتم.مجبور شدم.دوباره برای رفع نگرانی خانواده در اتاق دیگر قدم رو بروم.صبح زود باز طلوع دیگر را آرزو می کردم.تنهایی تا محل تجمع عزاداران تا گلزار شهدارا را پیاده رفتم.زیر پاهایم و زانو و دستانم خیلی درد می کرد.کنترل تعادل بدنم را نداشتم.اینجوری دور از چشم همه بودم.از یک گوشه ای نظاره گر عزاداران حسینی بودم.نماز ظهر را هم نشسته خواندم.

شب همه به دیدنم می آمدند.بیشتر مرا با آن وضع می دیدند.تعجب می کردند.اصلا این شرایط دور از ذهن همه بود.عرفان هم از من جدا نمی شد.گویا می ترسید.اگر دور شوم.ممکن است سالها طول بکشد.عملا بعداز روز آزادی ام سه روز تعطیل عمومی بود.تمام ادارات بسته بود.منتظر بودم.تا شنبه سری به اداره آموزش و پرورش کندوان محل خدمتم ، بزنم و دوباره به تهران و وزارت امور خارجه سر بزنم.

شنبه در اداره بودم.گویا در اوایل مهرماه همسرم را خواسته بودند.تا با آنها همکاری کند و یک سال مرخصی بدون حقوق به نیابت از من در خواست کند.همسرم هم چون از من هیچ خبری نداشت.توصیه مهربانه آنهارا پذیرفته بود.تا ناخواسته در امتداد زمان بیشتر شکنجه دست اماراتی ها باز باشد.به این جریان اعتراض کردم.چرا که قبل از سفر فرم های مخصوص را پر کرده بودم.و طی نامه ای که حتی در وبم قرار داده بودم.زمان سفر را اعلام کرده بودم.قرار بود.اول شهریور ماه در میانه باشم.اگر سفرم امتداد می داشت.کتبا با یک درخواست می بایست اعلام می کردم.لذا نبود من در روز مقرر و عدم ارسال درخواست کتبی و نگرانی های خانواده می بایست آنهارا مجاب می کرد.که برایم مشکلی پیش آمده است.چه بسا پیگیری از طرف مسئولان آموزش و پرورش می توانست ضمانت آزادی مرا داشته باشد.و اینقدر حبس و شکنجه ام در امارات امتداد پیدا نمی کرد.می بایست شکایت می کردم.در حالیکه قبلا در یافته بودم.آموزش و پرورش چنین روندی را در خود سازمان یافته ندارد.همچنین دلم به مسئول کارگزینی می سوخت.می ترسیدم برایش مشکلی ایجاد شود.لذا زیاد انرژی را صرف این موضوع نکردم.چرا که هنوز در وزارت امورخارجه کار داشتم.مسئول کارگزینی توصیه کرد.چند روز را در خانه استراحت کنم.او شروع بکارم را قرار شد بعداز آزادی درج کند.

                                                             بسمه تعالی

اداره آموزش و پرورش کندوان                                       تاریخ:20/5/92

سلام علیکم:                                                          شماره:323

 

احتراما اینجانب حسین قره داغی کارمند رسمی آن اداره قصد رکابزنی در کشور امارات و عمان و هندوستان در امتداد صلح جهانی با نخ کشی نمادین پایتخت این کشورها را دارم.احتمالا در صورت ادامه این حرکت و انتخاب گزینه رکابزنی دور دنیا مراتب به اطلاع خواهد رسید.هر گونه تاخیر در حضور محل کار کتبا به اطلاع خواهد رسید.

                                                                                          باتشکر

                                                                                    حسین قره داغی

 نوشته شده در  یکشنبه بیستم مرداد 1392ساعت 0:26  توسط حسین قره داغی  |  آرشیو نظرا

بعداز ظهر دوشنبه بیست و هشتم آبانماه به طرف تهران راه افتادم. صبح زود بهمراه خواهرم به وزارت امورخارجه رفتیم.در مدت غیبتم،خیلی خواهرم از طرف وزارت امورخارجه پیگیرم بودند.با آقای تاجیک نامی آشنا شدیم.گویا خیلی در این مدت زحمت کشیده بودند.اما از دستشان کاری بر نمی آمد.در جواب نامه هایم یک نامه از طرف سفارت ایران در ابوظبی آمده بود.آنها دقیقا می دانستند.که برایم مشکلی پیش آمده است.اما شانه خالی کرده بودند.شاید هم موانع موجود آنها را به دادن چنین جوابی ترغیب کرده بود.ظاهرا برخوردشان و حل این مسئله دور از کرامات یک ایرانی بود.در مورد شکایت و معرفی به مراجع کمک خواستم.اما کمکم نکردند.فقط توانستم یک نامه بدهم.در مورد کوتاهی سفارت ایران در ابوظبی هم گلایه کردم.چرا که نامه ای را که در جواب وزارت امورخارجه هم داده بودند.کمی گنگ و نامفهوم از وضعیت من بود.البته رفتن مرا به سفارت اعلام کرده بودند.اما طوری وانمود کرده بودند.که بعداز آن از من خبری ندارند.

                                                     بسمه تعالی

ریاست محترم اداره امور اجتماعی - وزارت امور خارجه

با عرض سلام

احتراما اینجانب حسین قره داغی از تاریخ 92/5/29 از طریق آژانس سیحون سفر به قصد رکابزنی کشور امارات متحده عربی جهت اهداف صلح دوستانه از بندر عباس با کشتی وارد آن کشور شدم.بعداز شش روز رکابزنی از شارجه تا ابوظبی،توسط نیروهای امنیتی بدون هیچ دلیلی دستگیر در کنار پل شیخ و بمدت 78 روز در زندان انفرادی همراه با شکنجه زندانی شدم.می خواستند،من برای آنها اعتراف کنم.بعنوان جاسوس وارد این کشور شدم.که با مقاومت اینجانب و اعتصاب غذا مجبور شدند.در تاریخ 92/8/21 از طریق هواپیمایی الاتحاد با اسکورت ماموران امنیتی داخل هواپیما به میهن اسلامی فرودگاه امام خمینی (ره) وارد شوم.خواهشمند است با توجه به صدمات روحی و روانی و جسمی به اینجانب وارد شده،موضوع به مقامات اماراتی منعکس و علت بازداشت وشکنجه را اعلام نمایند.ضمنا وسایلم از قبیل:

1- دوچرخه 

2- موبایل

3- دوربین عکاسی

4- پول

5- شناسنامه

6- کارت ملی

7- کیف توریستی

8- دوربین پشمی

9- ساعت مچی کاسیو

عودت نمایند.(ضمنا مطلب و حوادث این 78روز در وبلاک شخصی ثبت شده است)

تلفن:

آدرس:

                                                               تاریخ و امضا

                                                                 92/8/28

شماره و تاریخ ورود نامه به وزارت:2432354610-84-1-92/8/28
 نوشته شده در  دوشنبه یازدهم آذر 1392ساعت 14:55  توسط حسین قره داغی  |  آرشیو نظرات 
بعداز حضور در وزارت امورخارجه به طرف وزارت آموزش و پرورش بعداز میدان فردوسی رفتم.در اداره کل ارزیابی عملکرد و پاسخگویی به شکایات حضور یافتم و در مورد شکنجه و مرخصی عجیبم صحبت کردم.نامه ای نوشته و تحویلشان دادم.قرار شد پیگیر موضوع باشند.
                                       بسمه تعالی

اداره کل ارزیابی عملکرد و پاسخگویی به شکایات

سلام علیکم

ضمن آرزوی طول عمر و عرض خسته نباشید

  احتراما اینجانب حسین قره داغی کارمند رسمی اداره آموزش و پرورش کندوان چند سالی است.با برنامه فرهنگی و اهداف صلح آمیز با دوچرخه رکاب می زنم.امسال در تعطیلات تابستان این برنامه را در کشور امارات متحده عربی داشتم.متاسفانه به جرم واهی جاسوسی مورد شکنجه قرار گرفتم.و 78 روز در زندان انفرادی بودم.

بعداز تبرئه به ایران بر گشتم.بپیوست مدارک فوق بدلیل تالمات جسمی و روحی تقاضای انتقال از کندوان به شهر میانه را دارم.خواهشمند است در این مورد اقدامات لازم را مبذول فرمایید.

تلفن تماس:            

                                                                           باتشکر

                                                                       حسین قره داغی

                                                                                29/8/92

شماره و تاریخ ورود به وزارت آموزش و پرورش:185206-29/8/92

 نوشته شده در  دوشنبه یازدهم آذر 1392ساعت 14:13  توسط حسین قره داغی  |  آرشیو نظرات

از وزارت به طرف دفتر روزنامه رسالت رفتم.دوست مهربانی داشتم.در حین حرکتهای ورزشی با او آشنا شده بودم.در سکوت رسانه های کشورمان ،این عزیران در حق من خیلی محبت کردند.بیشتر حرکتهایم را پوشش می دادند.در حالیکه در چند قدمی آنها رسانه های وابسته به وزارت آموزش و پرورش چند سال مرا در بایکوت خبری قرار داده بودند.می دانستند.اراده قوی و پشتکار زیادی دارم.با این کارشان می خواستند.غرور یک معلم فعال و توانا را بشکنند.تا مبادا در تضاد منافع گروهی فرصت طلب، قرار بگیرد.من هم عادت کرده بودم.شاید اگر حمایتهای خبرنگار فعال روزنامه رسالت آقای بابا خانیان نبود.تا حالا بیشتر شکسته تر می شدم.

مهمان نوازی و مهربانی گروه خبری روزنامه رسالت باعث شد.تا زمان زیادی توقف کنم.طبق معمول آقای باباخانیان دست به قلمک برد.تا نهایت مهربانی و آزاد اندیشی خودرا ثابت کند.بعداز چند روز خبر را زیر چاپ برد.تا در حرکت او تمام رسانه ها با پخش خبر به نوعی حمایت خود را از رکوردار 14 حرکت ورزشی در ایران در 14 ماه از طرف یک معلم در کنار درس و مدرسه،اعلام نمایند.

گفتگو با حسین قره‌داغی، رکابزن بین المللی
78 روز در زندان مخوف امارات

 

1392/09/09
  بزرگنمایی:

 

کریم باباخانیان

 

چندی پیش با حسین قره‌داغی، رکاب‌زن ملی و بین‌المللی کشورمان در خصوص هدفش از رکابزنی با دوچرخه و گشت
در دور دنیا گفتگویی انجام دادم و به دست چاپ سپرده شد. چند ماهی از وی خبر نداشتم تا اینکه چند روز پیش به دفتر روزنامه آمد و از اتفاقی که برای او در کشور امارات متحده عربی رخ داده بود، سخن گفت، آنچه در پی می‌آید گفته‌های قره‌داغی از 78 روز زندانی بودنش در این کشور است که به اتفاق شما آن را می‌خوانیم:

وی ابتدا گفت: کشور امارات متحده عربی از کشورهای زیبایی است. که در این چند سال به یک کشور جذاب و توریستی تبدیل شده است. تبلیغات فراوان و وجود پتانسیل‌های خاص، توریست‌های زیادی را به این کشور مسلمان کشانده است. تا روزهای خوبی را با امکانات موجود در این کشور بگذارنند. در حالی که روی بد آن شاید قابل تصور نباشد.

امسال در ادامه برنامه‌ام. این کشور را انتخاب کردم. تا بدترین خاطره یک دوچرخه سوار و سایکل توریست را رقم بزنم و به رکوردهایم در جای دیگر و با موضوع دیگر اضافه کنم و خوش باور یک حرکتی باشم که مرگ و زندگی مجدد را برایم تداعی کند، به جرم واهی جاسوسی دستگیر شدم و در زندانی مخوف برای اولین بار در عمرم 78 روز از همه چیز محروم شدم. عذاب و شکنجه این روزها دست آورد آن است، تا آخر عمر 50 درصد از سلامتیم را از دست دادم و اولین سایکل توریست نگون بخت جهانی هستم. این رکوردها حاصل این حرکت بود.

از تاریخ 29/5/92 از طریق آژانس سیعون سفر به قصد رکابزنی در کشور امارات متحده عربی جهت اهداف صلح و دوستی از بندرعباس با کشتی وارد آن کشور شدم. بعد از شش روز رکابزنی از شارجه تا ابوظبی، بدون هیچ دلیلی توسط نیروهای امنیتی دستگیر شدم و به مدت 78 روز در زندان انفرادی همراه با شکنجه زندانی شدم. ازمن می‌خواستند برای آنها به جاسوسی اعتراف کنم، که با مقاومت اینجانب و اعتصاب غذا مجبور شدند آزادم کنند. در تاریخ 21/8/92 با هواپیمایی الاتحاد امارات با اسکورت ماموران امنیتی به میهن اسلامی (فرودگاه امام خمینی (ره) وارد شدم. انتظار من از مسئولین وزارت خارجه این است که با توجه به صدمات روحی و روانی و جسمی که به اینجانب وارد شده موضوع به مقامات اماراتی منعکس و علت بازداشت و شکنجه را اعلام نمایند. ضمنا وسایلم را 1- دوچرخه، 2- موبایل، 3- دوربین عکاسی، 4- پول، 5- شناسنامه، 6-کارت ملی، 7-کیف توریستی، 8 دوربین چشمی عودت نمایند.

طی این مدت از نور خورشید، امکانات ساده استراحت، امکان ارتباط با خارج از زندان و خانواده و سفارت ایران در ابوظبی و... محروم بودم و در سلول انفرادی همراه با شکنجه به سر بردم.

قره‌داغی از وجود تعدادی ایرانی در زندان این کشور خبر داد و گفت: طی مدتی که در زندان بودم از وجود چند ایرانی در زندان مطلع شدم که امیدوارم مسئولین وزارت خارجه برای آزادی آنان اقدام نمایند. این رکابزن ملی درباره نحوه آزادی و بازگشتش به ایران چنین گفت: صبح، لباس‌های شخصیم را در یکی از مخوف‌ترین و امنیتی‌‌ترین زندان‌های جهان در کشور امارات متحده عربی آوردند. سپس مرا به حمام بردند تا لباس‌های مخصوص زندان را کنار بگذارم، تا نزدیک ظهر در انتظار بودم هنوز نمی‌دانستم چه خبر است احتمال می‌دادم مرا برای اعدام و یا برای به دریا انداختن روی پل می‌برند. چون زمزمه‌اش بود یا اینکه برای زندان عمومی می‌بردند این افکار مرا رنج داد.

بعد از انجام مراحل اداری سوار ماشین مخصوص حمل زندانی شدم. دست بند وچشم‌بند زدند بعد از 20 دقیقه ماشین در جایی توقف کرد این بیست دقیقه برایم خیلی سخت بود. هنوز نمی‌دانستم کجا می‌برندم از ماشین پیاده‌ام کردند، چشم بند را باز کردند. با وضعیت جسمی بدی حرکت می‌کردم. فرصت ندادند تا کفش‌هایم را بپوشم، با دمپایی زندان در حرکت بودم. فرودگاه ابوظبی بود، مسافرهای شیک که در تردد بودند با نگاه مخصوصی مرا برانداز می‌کردند.

ردیف آخر هواپیما نشستم هنوز شک داشتم از مسافر جلویی پرسیدم فارسی بلدید؟ جواب نداد به انگلیسی گفتم با تاکید گفت. آره فارسی بلدم. پرسیدم تهران می‌رویم؟ گفت آره به طرف تهران پرواز می‌کند. خیالم راحت شد چرا که هنوز نگران بودم مبادا به طرف سوریه برود. چون گفته بودند تو را به سوریه می‌فرستیم و... .

شب سه‌شنبه 21/8/92 غروب به تهران رسیدم. اولش فکر می‌کردم 13 آبان است. اما فهمیدم در شمارش اشتباه کرده‌ام.

به میانه برگشته بودم.تا از شنبه محل جدیدم را انتخاب کنند.در این روز به کارگزینی مراجعه کردم.فرمودند.از وقت سازماندهی گذشته است.ما می بایست محل خدمتتان را تعیین کنم.من هم زیاد اعتراضی نکردم.تا اینکه روستای آرموداغ ،نزدیک خلخال را پیشنهاد دادند.از این کارشان ناراحت شدم.با این وضعیت این کار برایم سخت بود.سالهای گذشته در سازماندهی بنابه دلایلی شرکت نمی کردم.بیشتر اداره محل خدمتم را تعیین می کرد.اما این سری فرق می کرد.چرا که اثرات شکنجه از نظر جسمی توانم را تحلیل برده بود.انتظار داشتم.کمی مراعات حالم را داشته باشند.اما کار خوبی نکردند.تهدید کردند.اگر این محل را نپذیرید.ما مرخصی یکساله تان را نمی شکنیم.تا همچنان در مرخصی باشید.اعتراض کردم.این کارتان غیر قانونی بوده،در سازماندهی که یک کار کوچکی است.برای تعیین محل خدمت در صورت نبودن نفر با امضاءکتبی اینکار را می کنید.در حالیکه من اصلا تقاضای مرخصی نکرده و به کسی حق وکالت هم برای اینکار نداده بودم.چطور یکسال مرخصی صادر کرده اید.دفاعم تاثیری نداشت.تا مجبور شوم به اتاق رئس تشریف ببرم.انصافا رئیس اداره حرف جالبی زد.اگر چنین کاری کرده است.جرم است.باید پاسخگو باشد.در اتاق رئیس جلسه گذاشتند.تا کمی با تخفیف محل کارم را تعیین کنند.هرچند محل نزدیک تری بود.اما همچنان به صدفه در جریان سیر زندگی ام پابند بودم.هر چه خدا صلاح بداند.ابلاغ جدیدم،روستای طارون در 60 کیلومتری شهر میانه بود.با این وضعیت جسمی هر روز این مسیر را تردد می کردم.

همسرم از مدیران فعال میانه هست.هرچند مشغله کاری او بر زندگی ما تاثیر می گذارد.اما اورا در انتخاب این شرایط آزاد گذاشته بودم.چرا که او در این کار یک علاقه و همت ذاتی دارد.با این وجود پیش بینی روزهای سخت همچنان دور از انتظار نبود.در طول مدت بی خبری 78 روز همسرم در کنار خواهرم برای پیدا کردن رد و اثری از من در امارات از جان مایه گذاشته بودند.می دانستم از نظر روحی و روانی با بچه ها، روزهای سختی را گذرانده بودند.هنوز اخلاقا بابت حرکات ورزشی ام در این چند سال و غیبتهایم از جمع خانواده بدهکار بودم.گویا این کوتاهی و درگیری و مشکلات این فشار را بیشتر کرده بود.زیاد از دست من کاری ساخته نبود.تا همچنان بیشتر کارهای خانه بر دوشم همسرم سنگینی کند.

عملا با حضور در مدرسه و عدم حمایت مسئولین محلی و استانی و کشوری دستم بسته شده بود.در برابر کشوری قرار داشتم.که به تمام امکانات و مجامع جهانی، قدرت نفوذ داشت.آنقدر پشتوانه مالی داشتند.که می توانستند.هر اعتراض و شکایتی را خنثی کنند.من هم از نظر مالی قابل مقایسه با کشور امارت نبودم.می دانستم در راه سختی قرار دارم. شعارم برایم نقطه قوت بود.می دانستم،در این واخواهی راه به جایی نخواهم بود.اما دلیلی نبود.از تلاش باز ایستم.دوستی از بلژیک آقای بابک شاداب فر زنگ زده بودند.و با من اظهار همدردی می کردند.این هم وطن مقیم بلژیک تجربه زندانی و شکنجه شدن را در امارات داشت.او مرا به مبارزه و تشویق در این جنگ نابرابر فرا می خواند.خیلی دوست داشت کمک کند.اما نمی دانست.در چه وضعیت شکننده ای قرار دارم.این دلداری کمی برایم نقطه قوت شد.به دادگاه میانه مراجعه کرده و شکایتی تنظیم کردم.قاضی دادگاه انسان بزرگواری بود.او نحوه شکایت و دادرسی را در صلاحیت دادگاه میانه نمی دانست.اما جهت عمل انسانی ،مرا به پزشک قانونی میانه معرفی کرد.توصیه می کرد.برای اینکار باید از طریق وزارت امورخارجه اقدام کنم.

به پزشک قانونی میانه مراجعه کردم.آنها امکانات لازم را برای معاینه فنی و تخصصی و اظهار نظر نداشتند.معرفینامه دادند.تا به پزشک قانونی استان مراجعه کنم.با آنکه هنوز اثرات شکنجه اذیتم می کرد.در بطن مشکلات زندگی ،گاها کنایه های نادوستان عذابم می داد.همچنان در تلاش بود.با این شرایط کنار بیایم.به پزشک قانونی تبریز مراجعه کردم.بعداز ساعاتی نوبت من شد.به اتاق معاینه رفتم.دکتر پس از یررسی نامه،شروع به نوشتن کرد.پرسیدم.معاینه نمی کنید.جواب داد.جوابش را می نویسم.اعتراض کردم.چطوری شا معاینه نکرده نظر می دهید.من از میانه برای معاینه تخصصی آمده ام.شکنجه ها در زندان امارات آنقدر ساده نبود.که شما چشم بسته نظر بدهید.اثرات زخم ها روی دست و بازوها و روی ران پایم را نشان دادم.اما اصلا توجهی نکرد.خیلی ناراحت شدم.آشفتگی کنترل بدنم،قابل حس بود.هرچند احساس می کردم با خط قرمزی روبرو هستم.داخل سالن که بودم.گوشی موبایلم زنگ زد.نماینده وزارت امور خارجه در شمال غرب بود.با من جهت ملاقات صحبت می کرد.گویا فهمیده بودند.در تبریز هستم.در حالیکه به کسی خبر داده بودم.آدرس داد.تا برای دیدار و پیگیری شکایتم به آنجا مراجعه کنم.بعداز جواب مسخره و کوتاه بینانه پزشک قانونی تبریز به طرف این دفتر راه افتادم.

از طرف دفتر سیحون زیر فشار بودم.آنها حق داشتند.چراکه باز آنها هم از طرف نماینده امارات در فشار بودند.یک چک ضمانت داده بودم.وکیل آنها با مسئولین زندان در امارات  دست به یکی کرده بودند.برای انحراف و مستند سازی ،مدت ویزای مرا غیابی تمدید کرده بودند.تا کمی پیچیده تر جریان به نظر برسد.در حالیکه اگر چنین کاری صورت نمی گرفت.می توانست از طرف وزارت امورخارجه و سفارت ایران در ابوظبی به یک معما تبدیل شود.در ثانی اگر چنین کاری قانونی صورت می گرفت.می بایست کتبا یا تلفنی یا از طریف خواهر و فامیلها به دفتر سیحون اطلاع می دادم.قرارداد موجود هم چنین کار قانونی را تاکید داشت.عقلا وقتی که از من خبری نبود و وزارت امور خارجه دنبال اثری از من در امارات می گشت.تمدید مدت اعتبار ویزا با عقل جور در نمی آمد.لذا اقدام خودسرانه با هر عنوانی نشان از توطئه داشت.

به وزارت امورخارجه زنگ زدم.و در این مورد صحبت کردم.پشت تلفن آقای تاجیک بود.فرمودند.مبلغ جریمه دفتر سیحون را تسویه کن.خیلی ناراحت شدم.با این کار عملا تایید می کردم.که چنین کاری رابا رضایت من به نوعی انجام داده اند.که خود یک معمای دیگر را شکل می داد.و راه را برای اعاده حقم و دفاع از خودم می بست.با دلیل و مدارک بدیهی چنین کاری را دور از عقل دانستم و عملا در مقابلش ایستادم.هر چند دفتر سیحون را مقصر نمی دانم.چرا که آنها تحت فشار بودند.از طرفی در قرار داد اولیه که با این دفتر داشتم.چنین حقی را بر من در بندهای قرار داد محترم می شمرد.لذا این یک برنامه ای بود.که با دسیسه اماراتی ها چیده شده بود.تا مدت زندانی و شکنجه من بیشتر ادامه داشته باشد.

عهد بسته بودم.که از مهمانان دوچرخه سوار خارجی در ایران میزبانی نکنم.اما درس های زیبای حرکت با دوچرخه چنین حماقتی را به من نمی داد.بنجامین اسمیت سایکل توریست انگلیسی اولین مهمان بعداز آزادی از زندان امارات بود.با او صحبت می کردم.هنوز یک هفته از آزادی ام نگذشته بود.بدلیل مشغله کاری و ناراحتیهای جسمی برادران خوبم از او استقبال کردند.بعداز او هم همچنان سایکل توریستها مهمان ما بودند.

از طرف مسئولین انتظامی بعداز ماهی دوباره در میانه مرا خواستند.قرار بود کمکم کنند.اما جو را مناسب ندیدم.بیشتر دنبال برنامه های خود بودند.برخورد مامور هم شایسته و مناسب نبود.هر چند بعنوان یک ایرانی می بایست همکاری می کردم.اما طرز برخورد و صحبت کردنش مرا رنجیده خاطر کرد.مدعی بودم.در این مدت چکار کردید.واقعا هم بیشتر دوستان تلاش ظاهری داشتند.عملا حرکتی که برای اعاده حقم باشد،ندیده بودم.

همچنان در وب شخصی خود از وقایق و حرکتها و برنامه های این ظلم اماراتی ها مطلب می گذاشتم.تا شاید یک روزی ننالم که از خودم دفاع نکردم.در این بین انسانهای معدود و اندکی بودند.که می دانستنددرچه شرایطی بودم.همچنان کمکم می کردند.از طرف خبرنگار پرس تی وی آقای کجوری و دوستانش به تهران دعوت شدم.اما بدلیل مشغله کاری عذرخواهی کردم.قرار شد.جهت تهیه خبر به میانه تشریف بیاورند.که آنهم بدلیلی لغو شد.تا خبرنگار نامی و ساعی و تلاشگر آقای رنگساز وارد میدان شوند.بهترین فرصت بود.خبرهای او همیشه با احساس و زیبا در می آمد.شاید به نظرم یکی از بهترین خبرنگارهای ایران می توان اورا یاد کرد.او در این چند سال حرکتهای ورزشی ام بیشتر با خلق و خوی و ایده هایم آشنا بود.قرار شد برای تهیه خبر به محل خدمتم تشریف بیاورند.

دهه دوم اذرماه به مدرسه تشریف آوردند.قسمتی را در مدرسه طارون و قسمتی دیگر را در منزل شخصی اقدام به تهیه خبر کردند.او خیلی دوست داشت.وارد جزئیات بیشتر شود.اما من طفره می رفتم.حتی همسرم بنابه دلایلی حاضر به مصاحبه نشد.می دانستم.اگر کمی به آقای رنگساز قدرت مانور داده می شد.می توانست بهترین خبر احساسی و ناب دنیا را بسازد.درست بعداز یک ماه از گذشت تهیه خبرنگار تلاشگر آذری، شبکه پرس تی وی با کمی تغییر و مصاحبه با نماینده وزارت آن را پخش کرد.اما این برنامه از شبکه های داخلی پخش نشد.گویا دوست خبرنگارمان آقای کجوری برای تایید و صحت این حادثه برای شبکه پرس تی وی ایران زمان زیادی را در تلاش بودند.

در طول این مدت همچنان با وزارت امورخارجه در تماس بودم.گویا چندمین نامه بود.که می نوشتند.اما جوابی دریافت نمی کردند.من همچنان خاطراتم را جسته و گریخته در وبم قرار می دادم.تا اینکه مجددا از طریق تماس تلفنی یکی از مسئولین انتظامی میانه گلایه کردم.اما در حین صحبت حرفهای زشتی را شنیدم.تا از خیر ملاقات با این فرد بگذرم.تمایل نداشتم مجددا اورا ببینم.چون خیلی مغرور و حرفهای مودبانه نمی زد.تا آخر هم تهدید کرد.در صورت ارتباط با سایکل توریستهایی که از میانه می گذرند.بازداشت خواهید شد.

از طرف مسئولین میانه هم کسی در طول این مدت برای ملاقات نیامد.تصور چنین بی محلی دور از انتظار نبود.چرا که با 14 رکورد در 14 ماه عملا وارد یک شرایط خاص شده بودم.نادوستان بیشتر از دوستان بودند.در این چند سال با آنکه در شرایط سخت این کارها را انجام دادم.کسی در خور و شایسته این حرکتهارا پر رنگ نکرد.هنوز با آموزش و پرورش مشکل داشتم.چرا که هفت سال است.هنوز بابت اعاده حقم درگیرم.خاموشی تحمیلی  از طرف مدیران این مجموعه جنگ نابرا

1
1