- ارسال کننده: حسین قره داغی آچاچیلوئی تاریخ: ۹۳/۰۳/۰۳

با یک سایکل توریست،78 روز در مخوف ترین زندانهای جهان قسمت ششم

35 روز زندان انفرادی تا 78 روز زندان انفرادی در شهر ابوظبی امارات قسمت ششم

 این خاطرات قسمت بندی است.همچنان تکمیل خواهد شد

دوباره روز شنبه زندانبان آمد.تا تشریفات خروج از سلول را انجام دهد.حس می کردم.امروز روز آزادی ام هست.خیلی خوشحال بودم.با آنکه درد شدیدی داشتم.اما امروز را روز آزادی بعداز تحمل35 روزشکنجه و عذاب شیرین می دانستم.باز در یک اتاقی منتظر شدم.دوباره شکنجه گر قصی القلب خطابم کرد.گفت امروز آزاد نشدی.طبق معمول سوالهای تکراری اش را پرسید.با آنکه عذاب می کشیدم.اما عهد بسته بودم.تا می توانم ضعفی از خودم نشان ندهم.از امروز درگیری لفظی من با این شیاد شروع شد.تا حالا یک حرف راست از دهانش نشنیده بودم.مرا کذاب می خواند.اما در جوابش نمی ماندم.گفتم.تا حالا یک حرف راست نزدی.دست شیطان را از پشت بسته ای،طبیعی بود بیشتر بابت این حاضر جوابی شکنجه شوم.اما می دانستم.که حقیقت تلخ این اتهام برایم سنگین است.به جرمی که مرتکب نشده بودم.این شکنجه ها غیر انسانی بود.او از همین روزها در برنامه خود.شکنجه های سختی را پیش بینی کرده بود.همه گروه صداقت گفته های مرا تایید کرده بودند.فقط این مرد بود.که می خواست با پیگیری یک روش ویژه مسئولان اماراتی را ترغیب کند.که می تواند از من بازجویی ویژه داشته باشد.حس می کردم.در زندان با دو گروه طرف هستم.گروه اول که می خواستند.هرچه زودتر آزاد شوم و گروه دیگر که تلاش داشتند.با شکستن حرمتهای انسانی و اخلاقی از من اعتراف بگیرند.هزینه اعتراف هم برایشان فرقی نمی کرد.حتی اگر به مرگ یک انسانی می انجامید.

خبرآذربایجان

بعداز 35 روز ،شکنجه های شبانه روزی و بیداری تمام شده بود.فقط در طول روز تا 12 شب زیر شکنجه بودم.استفاده از ابزارهای موجود و تازه هم در دستور کارشان بود.منجمله صندلی همه کاره ،که با آن می شد.هر اعترافی را گرفت.در این بین من مرگ را حس می کردم و باز از خدا می خواستم.فشار دردها و عذاب این شکنجه ها را بر من آسان کند.در همین روزها جریان سوریه را پیش کشیدند.می گفتند.شما ایرانی ها در سوریه سلطانی می کنید ماهم در این جا سلطانی می کنیم.هنوز وقت داریم.در فرصت مناسب اگر اعتراف نکنی.به سوریه می فرستیم.تا سرت را ببرند.من هم در جوابشان می گفتم.کار زشتی است.جریان سوریه را ایران رهبری نمی کند.چرا که اعتقاد شخصی ام این بود.که ایرانی ها آنقدر آگاهند.که حاضر نیستند.نظاره گر ریختن خون هر انسانی با هر ملیتی باشند.حتما از اینکار نفرت و بیزاری می جویند.اما فایده ای نداشت.شکنجه های این انسان ظالم روی محور نقص عضوم بود.هنوز بهترین جا روی زخم پاهایم بود.دیگر جای سالمی نمانده بود.شکل ناهنجارش راه رفتن و ایستادن را بر من سخت می کرد.قدرت به هم فشردن دستانم را از دست داده بودم.برای غذا خوردن هم مشکل داشتم.

هفته ششم هم با این شکنجه گر سپری شد.می گفت در این زندان به من عزرائیل می گویند.هر کسی که به اینجا آمده است.یا اورا کشته ام و یا از او اعتراف گرفته ام.تو هم مجبور به اعتراف هستی.می دانستم با چه کسی طرف هستم.می دانستم هیچ اهرمی را برای القا حقیقت برای دفاعم وجود ندارد.می باید برای کاری که نکرده بودم.اعتراف می کردم.قبلا شرایط را در حین رکابزنی کشور امارات درک کرده بودم.پسر محسن رضایی به همین سادگی در هتل دبی فدای یک جریان ناخواسته،بیگناه با صندلی الکتریکی جانش را از دست داده بود.آقای احمدی نژاد هم اماراتی ها رادر تیرماه امسال در جزیره ابوموسی ترسانده بود.اختلاف بر جزیره ها هم ،نگرانی هایی بود.که می توانست مرا نا امید کند.من که یک معلمی بیشتر نبودم.می توانستند.راحت تر مرا سربه نیست کنند.با آنکه سفارت ایران در ابوظبی می توانست زندانی شدن و یا مفقود شدنم را راحت حدس بزند.و دنبال سرنخی از من باشد.اما خودش را به خواب زده بود.اصلا در این مدت هیچ اثری از فعالیت سفارت ایران در طول شکنجه حس نکردم.باید برای مرگ یا اعتراف آماده می شدم.هر چند برای اعتراف تنها سایتم می توانست از من دفاع کند.اما چربش و خیز برای مرگ تنها راه باقیمانده بود.تا همچنان در دعاهایم از خدا بخواهم که مرگ را بر من آسان کند.

خبرآذربایجان

هفته هفتم،هر روز در خلوتم دعا می خواندم.بخصوص شبها که فرصت تجدید خاطره ها را می داشتم.ناراحتی جسمی و فشارهای شکنجه زمینگیرم کرده بود.هر روز صبح مرا به دکتر معرفی می کردند.تا در معیت زندانبان مخصوص به بهداری مراجعه کنم.در حین شکنجه دندان آسیابم شکسته بود.درد شدیدی داشت.یک روز آن را دکترهای مخصوص به روش سنتی در اتاق کوچک بهداری زندان ،آن را باند پیچی کردند.دو دندان دیگرم که قبل از حرکت در حال تعمیر بود.آنها هم بر این دردها اضافه شده بود.یک دکتر لاغر اندام به همراه یک خانم با چهره فلیپینی با رویی مهربان می گفتند.به بیمارستان می روی و خوب می شوی.شبها هم قرص های مخصوصی می دادند.احساس می کردم.شکنجه گر با دکترها تبانی کرده است.چرا که هرشب این قرص را می خوردم.نیروی تازه حس می کردم.ضربان قلبم تند می شد.تمام دردهایم را فراموش می کردم.گاهی تا آنجا پیش می رفت.که هوس رقصیدن به سرم می زد.چند بار خواستم دزدکی از خوردن قرص ها طفره بروم.اما آنها بعداز خوردن قرص دهانم را بازرسی می کردند.تا مبادا نخورده باشم.از هفته ششم به بعد با آنکه شبها شکنجه نمی شدم .اما اثرات این قرص ها نمی گذاشت بخوابم.شبها سرحال و شاداب از مصرف این قرص ها وارد یک عالم ویژه می شدم.گاهی با مزاح در عالم خود می گفتم.ماهم بالاخره قرص اکستازی ترکانده ایم.

هر روز سلولم را گروهی بازرسی می کردند.این بازرسی بیشتربعداز اذان عصر بود.گروه دیگر هم بودند.که هر چند روزی به سلول سر می زدند.آنها ماموریت داشتند.از سلامتی ما اطمینان حاصل کنند.رفتار این گروه خیلی مهربانه و انساندوستانه بود.نظر آنها گاهی برنامه های شکنجه گر را به هم می زد.هر چند آنها به طریقی دنبال شکستن نظر این گروه ،اهرمهای خاصی داشتند.اتفاق می افتاد.بالافاصله بعداز سرزدن این گروه مرا از سلول خارج می کردند تا به شکنجه کردنشان ادامه بدهند.من از این گروه یک جلد قرآن خواسته بودم.آنها خواسته مرا بعداز یک هفته اجابت کردند.اول تعجب می کردند.که ما ایرانی ها می توانم قرآن بخوانیم.می گفتند.به چه زبانی باشد.من هم گفتم عربی باشد.با تعجب می پرسیدند.شما ایرانی هامگر می توانید عربی قرآن بخوانید.من هم گفتم.بیشتر ایرانی ها قرآن را عربی می خوانند.در اولین تماس با قرآن استخاره کرده سوره ابراهیم آمد.آیه 11 تا 20 سوره ابراهیم.در آن لحظه ها برایم خیلی خیلی دلگرم کننده بود.تا بازهم از مرگ نهراسم.وآماده پذیرفتن چنین سرنوشتی باشم.

گرجستان

شبها بیشتر با خودم شعر می گفتم.هرچند کاغذی برای نوشتن نداشتم.اما سعی می کردم.آنهارا زمزمه کنم.تا یادم بماند.گاها با صدای بلند می خواندم.تا با تذکر زندانبان سکوت کنم.یکی از این شعرها همین بود.

تازیانه زن ،مزن تازیانه 

بر جسم و جان این مرد

کف پای خسته از راه نو

نشان از تاول و خون مردگی

زخم گذر زمان 

دستان سست و لرزان

در طلب دعای انسانی

در فریاد این راه سخت

گونه های سرخ شده

از خجل زمان خویش

در نای توانش

آوای صلح می دمد

خسته راه را خسته تر

با تازیانه ات

مکن در این راه

 خاموش و ناتوان

بگذر از تازیانه ات

تا اشک شکوه اش

روزی تورا زمین گیر نکند

درپرتواین تصویر

به باورش نگیرد تورا

ظلم برگناه تو

ازاین مرد

 

 در این بین چند بار هم اعتصاب غذا کردم.اما فایده ای نداشت.به زور غذارا به حلقومت می فرستادند.هیچ سازمان و گروه بین المللی بر این زندان نظارت نداشت.گاهی چنان در سکوت فرو می رفت.که فکر می کردی منتظر قیامت هستی.گاهی هم صدای ناله و درد زندانی ها آزارات می داد.گاهی هم صدای وحشتناک درسلول منتظر وحشت هر خبری را با ترس همراه می ساخت.

این هفته بیشتر روی صندلی ویژه بودم.این صندلی هر حرکتی را خنثی می کرد.قدرت تکان خوردن را نداشتی.نشیمنگاه کوچکی داشت.با انحنای ویژه اش بر کمرت فشار می آورد.عضله های گردن را خسته می کرد.شکنجه گر با تازیانه مخصوص روی رانهایم کار می کرد.قبلا تمام قسمتهای بدنم تحلیل رفته بود.تا آخرین نقطه ها اثر خودرابرای تعادل از دست بدهند.بعداز مرخصی بلافاصله به بهداری کوچک زندان می بردندو با کرمهای خاص روی زخم را می پوشاندند.اما همچنان سیاهی آنها نمایان بود.احساس می کردم بعداز 5 هفته این شکنجه ها را با مخفی کاری انجام می دهند.چرا که در یک شکنجه ای بعدازهفت هفته یکی از بزرگان زندان وارد شد وبا عصبانیت با شکنجه گر صحبت کرد.بالافاصله آنها مرا از اتاق شکنجه بیرون بردند.بعداز آن در جای مخصوص که از هر لحاظ جلو چشم دیگران نبود.شکنجه می کردند.

ترکیه

 

تاآخر هفته هشتم،زیر شکنجه این عرب بودم.در این مدت روی چهار محور کار می کرد.می گفت تو از طرف یکی از آنها جاسوس هستی.باید اقرار کنی.ما که بیکار نیستیم.تا هر روز شکنجه کنیم.تو هم ناز کنی.اگر به جاسوسی اعتراف کنی.بزرگان امارات از تو حمایت خواهندکرد.هر چیزی بخواهی در اختیارت خواهند گذاشت.باید اعتراف کنی و گرنه همینجا زیر شکنجه خواهی مرد.من هم از خودم دفاع می کردم.یک سایکل توریست و معلم ایرانی هستم و به هیچ گروه و نهاد سیاسی وابسته نیستم.برای صلح جهانی رکاب می زنم.و با هیچ فرد و کسی دشمنی ندارم.او در این شکنجه روی انگشتان دست چپم کار می کرد.یکی از آنها در زیر شکنجه شکسته شده بود.هر چند دو دست و پاهایم باد کرده بود.قدرت تکان دادن آنها را حتی برای غذا خوردن نداشتم.و گاها دمپایی لای انگشتی چینی هم برای پاهایم کوچک شده بود.اما نامردانه این انگشت بیچاره ام را می چرخاند.وبا سیم مخصوص روی آن می کوبید.

احساس می کردم.برای گریز از چشم مسئولین زندان امارات مرا با مامور بهداری زندان از سلول برای شکنجه بیرون می برند.آنگاه به شکنجه کردن ادامه می دهند.از رفتارشان می فهمیدم.در جای خیلی امنیتی هستم.که یک اتاق تودر تو بود.تمام دیوارهای این سلول عایق صدا داشت.این کارشان ادامه داشت.تا باز حس کنم.در زندان توسط گروهی دزدکی شکنجه می شوم.

هفته نهم،در انتهای سالن زندان شکنجه می شدم.ساعتها طوری تنظیم شده بود.که با ساعت بازرسی ها تداخل پیدا نکند.تا راحت تر شکنجه کنند.این هفته هم شکنجه ها بیرحمانه بود.در حین شکنجه باز مسئول زندان متوجه شده بود.او در اولین روز شکنجه در ساختمان زندان وارد این اتاق شد.و با شکنجه گر درگیر شد.بالافاصله مرا از اتاق شکنجه به سلولم انتقال دادند.اما حادثه ای نبود.که از کارشان در گذرند.این سری گویا با تدابیر بیشتر شکنجه را ادامه دادند.بعداز شکنجه روی کف سلول زندان می افتادم.با خود فکر می کردم.چه گناهی مرتکب شده ام که این چنین مورد لطف خدا قرار گرفته ام.یا چه لزومی به شکنجه یک سایکل توریست جهانی بود.که باید به جاسوسی اقرار کند.احتمالا می توانست این عمل زشت حتی از میانه هم سر بگیرد.سال گذشته هم در حین رکابزنی کشور آذربایجان و گرجستان و ترکیه یک شایعاتی در میانه شکل گرفته بود.احتمال زاده شدن چنین شایعه ای از بعضی از میانه ایهای کج اندیش دور ازانتظار نبود.چرا که قبل از حرکتم،این حرکات مرموزانه رادر بنگاههای خبر پراکنی شنیده بودم.یا هم احتمال داشت.این حرکت از هم وطنان مقیم امارات هم که ملاقات کرده بودم،شکل بگیرد.چرا که در امارات برای فروختن آدمها،پاداش و جایگاه ویژه ای تعریف شده است.ویاهم....

گرجستان

این هفته را در همین سالن شکنجه شدم.حتی دریکی از شکنجه ها در حال غذا خوردن بودم.زندانبان در سلول را باز کرد و با این جمله مرا خواست(رد مسئول).من هم ناخواسته آماده رفتن شدم.بازهم جملات تکراری بود.می بایست زیر شکنجه اتهام واهی را می پذیرفتم.در حالیکه چنیم کاری در ذهنم جایی نداشت.به آنها می گفتم.اگر به هر طریقی مرا زیر شکنجه بکشید.دوستان سایکل توریست اروپایی ازکار شما نخواهند گذاشت.چرا که در این چند سال با میزبانی بدون وابستگی به سازمان و ارکانی خلوص نیت و شعار زیبایمان را در صلح جهانی و احترام به ملتها و اقوام و ادیان مختلف ثابت کرده بودیم.همچنین سفارت ایران هم ول کن شما نخواهد بود.آنها از روز دوم دلایل مفقود شدنم را در مسیر ابوظبی به دبی خواهند فهمید.آنها در جواب می گفتند.تنها راه آزادی تان از اینجا فقط اعتراف است و گرنه خواهید مرد.من هم می گفتم.حقیقت را گفتم.از مرگ هراسی ندارم.مختاریدبکشید.ما همیشه در سفر با دوچرخه برای جسارت حرکت، در موقع وداع با فامیل طلب حلالیت می کنیم.چرا که با ضعیف ترین وسیله قرن همراه هستیم.امکان هر حادثه ای دور از عقل نیست.

 

هفته دهم بود.این دفعه شکنجه های تخصصی را بیشتر در برنامه شان داشتند.بیشتر از ابزاری استفاده می کردند.که از خود اثری باقی نگذارد.از دستکش های مخصوص استفاده می کردند.بیشتر روی سرم و کناره های گوشم کار می کردند.تا جایی که از هوش می رفتم بعداز آن هم ساعتها در عالم هپروت بودم.به یک نقطه خیره می شدم.روزهای سختی داشتم.اصلا فکر نمی کردم یک روزی شاه قصه های این چنین شوم.اما گاهی تقدیر و یا شاید حماقتها هست.که ناخواسته این چنین آدمی را غافلگیر می کند.تا این لحظه خبری از سفارت ایران در ابوظبی نبود.اما نیک می دانستم.که مشکل پیش آمده را حدس می زنند.

شبها صدای چند ایرانی را می شنیدم.که در انتهای سالن زیر شکنجه هستند.آه و ناله و فریاد آنها سکوت شب را می شکست.در بین آنها صدای ضعیفی بود.که آهسته می گریست.برایشان دعا می کردم و صلوات می فرستادم.از خدا می خواستم.قدرت تحمل شکنجه را به آنها بدهد.تردد این هم وطنان را در سالن زندان به همراه زندانبان حس می کردم.دوست داشتم.فریاد بزنم.اما قدرتی برای اینکار نداشتم.یکی از این هم وطنان با غیرت و باشهامت اعتصاب غذا کرده بود.عملا مقاومت و جسوری اورا حس می کردم.صدای ناله و زاری او در تام شبانه روز شنیده می شد.اما گروهی سعی داشتند.مقاومت اورا بشکنند.با زور به او غذا می دادند و سرم وصل می کردند.صدای تردد مسئولین اماراتی زندان دکترها شنیده می شد.

ترکیه

از هفته یازدهم ،با صدای باز شدن سلول عصبی می شدم.گویا دیگر خبری از شکنجه نبود.بیشتر بهداری بودم.و دکترها معاینه ام می کردند.قرار بود.دندان کارشده ام را هم تعمیر کنند.منتظردکتر دندان بودم.کرمهای مخصوصی بود.که به تمام بدنم می زدند.تا اثر زخمها التیام پیدا کند.گاها برای بازجویی می بردند.اما شکنجه نمی کردند.شکنجه گر باز در اتاق مخصوصش میزبان ما بود.خیلی مهربان شده بود.می گفت.ما فهمیدیم.که شما جاسوس نیستید.اما بدروغ یکبار فقط بگو من جاسوس ایرانی هستم.بگذار دل ما خوش باشد.اما تو دلم می گفتم.کور خواندید.می خواهید باز برای ما دردساز شوید.هرچه اصرار می کرد.اما من طفره می رفتم.چون چشم بند داشتم.حس می کردم.داخل اتاق شکنجه به تمام امکانات مجهز هست.ممکن است.هر حرفی برایم بعنوان مدرک استفاده شود.تا باز بر شدت شکنجه ها افزوده شود.لذا از اقرار آن هم طفره رفتم.

اوایل هفته دوزادهم مرا به اتاقی بردند.اتاق شکنجه بود.فکر کردم.باز دوباره راه های جدید دیگری را با شکنجه گرها تمرین خواهیم کرد.یک نفر عرب داخل آن اتاق شد.به من با زبان عربی گفت.می خواهیم تورا آزاد کنیم.دوست داری به کدام شهر بفرستیم.من هم با آنکه باور نداشتم.اما گفتم در شهر میانه زندگی می کنیم.آنجا هواپیما ندارد.مگر اینکه به شهر تبریز بلیط بگیرید.بعداز دقایقی از اتاق با زندانبان بیرون آمدیم.در این لحظه جیران دوچرخه هم سفرم را دیدم.با زبان بی زبانی با او حال و احوالی پرسیدم.او هم به زبان بی زبانی گفت.کجایی،مردم از بی تحرکی.گفتم هی یار سفرم،نمی دانی در این مدت دوری چه کشیدم.

یک روز مانده مانده به 78 روز زندانی،دوباره در خلوت شب شکنجه گر مرابه اتاقش خواسته بود.عملا از صحبتهایش می فهمیدم.که از شکنجه ام در این چند مدت خیلی ناراحت بود.از سخنانش حس می کردم.ابراز پشیمانی می کند.تا مزدوری اورا حس کنم.می گفت حسین باز اگر آزاد شوی دوچرخه سواری می کنی.من هم گفتم با کمترین امکانات با دوچرخه در این دنیایی که ظلم و جنایت آن را پرکرده است.باشعار تلاش و باور یک ایرانی رکاب می زنم.خودم را ایرانی نمی دانم.بلکه فراتر از آن از کل دنیا می دانم.شاید تلاش من به ارزش واقعی خود نرسد.اما از ضمیر درون خود و عهدی که با خدا بسته ام،اگر به مرگ هم منتهی شود.راضی و آسوده خاطرهستم.باز هر دوچرخه سواری را در هر کجای دنیا ببینم از جان برایش به حرمت انسانیت ،مایه خواهم گذاشت.و به تمام ملتها و اقوام و ادیان ها احترام خواهم گذاشت.

گرجستان

صبح زود زندانبان در سلول را باز کرد.همراهش لباسهای ورود به زندان دستش بود.مرا به حمام کردن امر کرد.حمام کردم.هنوز نمی دانستم.چرا اینکار را می کند.استرس و فشار روحی داشتم.در بین زندانبانها که بیشتر پاکستانی بودند.چند زندانبان خشن و چند زندانبان مهربان بود.برای هر کدامشان یک اسم گذاشته بودم.از قضا آن روز زندانبان مهربان بود.هرچه گفتم کجا می رویم.جواب نداد.چشم بندرا زده بودند.به اتاقی بردند.چند اثر انگشت و کار ادرای انجام دادند.

صبح، لباس‌های شخصیم را در یکی از مخوف‌ترین و امنیتی‌‌ترین زندان‌های جهان در کشور امارات متحده عربی آوردند. سپس مرا به حمام بردند تا لباس‌های مخصوص زندان را کنار بگذارم، تا نزدیک ظهر در انتظار بودم هنوز نمی‌دانستم چه خبر است احتمال می‌دادم مرا برای اعدام و یا برای به دریا انداختن روی پل می‌برند. چون زمزمه‌اش بود یا اینکه برای زندان عمومی می‌بردند این افکار مرا رنج داد.

ترکیه

 

بعد از انجام مراحل اداری سوار ماشین مخصوص حمل زندانی شدم. دست بند وچشم‌بند زدند بعد از 20 دقیقه ماشین در جایی توقف کرد این بیست دقیقه برایم خیلی سخت بود. هنوز نمی‌دانستم کجا می‌برندم از ماشین پیاده‌ام کردند، چشم بند را باز کردند. با وضعیت جسمی بدی حرکت می‌کردم. فرصت ندادند تا کفش‌هایم را بپوشم، با دمپایی زندان در حرکت بودم. فرودگاه ابوظبی بود، مسافرهای شیک که در تردد بودند با نگاه مخصوصی مرا برانداز می‌کردند.

 

ردیف آخر هواپیما نشستم هنوز شک داشتم از مسافر جلویی پرسیدم فارسی بلدید؟ جواب نداد به انگلیسی گفتم با تاکید گفت. آره فارسی بلدم. پرسیدم تهران می‌رویم؟ گفت آره به طرف تهران پرواز می‌کند. خیالم راحت شد چرا که هنوز نگران بودم مبادا به طرف سوریه برود. چون گفته بودند تو را به سوریه می‌فرستیم و... .

 

 شب سه‌شنبه 21/8/92 غروب به تهران رسیدم. اولش فکر می‌کردم 13 آبان است. اما فهمیدم در شمارش اشتباه کرده‌ام.

بقیه را در مطلب بعدی مطالعه فرمایید

 

1
1