- ارسال کننده: حسین قره داغی آچاچیلوئی تاریخ: ۹۳/۰۲/۲۵

با یک سایکل توریست،78 روز در مخوف ترین زندانهای جهان5

روز اول زندان تا 35 روز زندان انفرادی همراه باشکنجه و عذاب روحی و جسمی در شهر ابوظبی قسمت پنجم

این خاطرات قسمت بندی است.همچنان تکمیل خواهد شد

کنار اتوبان شیخ زائد به طرف دبی در حرکت بودم.سمت چپم ورزشکاران با لباس ورزشی در حال دویدن بودند.در یک نطقه زیبا و سرسبر بعداز تقاطع مجمع الوزرا کنار پل(جسر)شیخ یک شولت دودی رنگ توقف کرد.از من ایدی یا همان ویزا و پاسپورت را خواست.من هم دادم.به یک جایی زنگ زد.چند نفر آمدند.می خواستند.دوچرخه را پشت ماشین قرار دهند.اما سنگین بود.زرورشان نرسید.قرار شد تا مقداری با آنها پیاده روی کنم.اول ورودی پل شیخ به طرف دبی یک منطقه و مرکزنظامی در سمت چپ بود.جلو آنجا با دو نگهبان منتظر عودت مدارکم بودم.خیلی تشنه و خسته بودم.از محافظین خواستم روی زیراندازم دراز بکشم.اما اجازه ندادند.بدون توجه به آنها از بس که رنجور بودم.دراز کشیدم.آنها وقتی مرا با آن حال دیدند.تقاضا کردند.برای رعایت حالشان بنشینم و از دراز کردن بپرهیزم.چون از فرمانده شان می ترسیدند.آنها تشنگی مرا حس کردند.یک آب معدنی کوچک و یک قوطی پیپسی و قوطی آب میوه آوردند.احساس می کردم.همچنان آفتاب زده شده ام.بعداز دوساعت نزدیک غروب،باز ماشین شولت آمد.چند نفر با آن بودند.به زور سوار این ماشین کردند.خواستند دستبند بزنند.کوچک بود.دستم را اذیت می کرد.ساعتم را باز کردند.با فشار تمام روی دستم محکم کردند.هر چه گفتم من سایکل توریست هستم و سایکل توریستها در تمام کشورها از احترام خاصی بر خوردار هستند.کسی گوش نمی کرد.داخل ماشین ترسناک بود.تمام نکات ایمنی در ماشین رعایت شده بود.چشم بندرا به چشمانم زدند.احساس کردم برای رد گم کنی چند دوری زدند.تا مرا به داخل این مرکز نظامی ببرند.البته مشخص بود.در همان محلهای نزدیک پل جسر شیخ بودم.

درست روز بعداز ظهر دوشنبه چهارم شهریورماه 92 در حین حرکت از ابوظبی به دبی دستگیر شده بودم.یک هفته از رکابزنی در کشور امارات متحده عربی می گذشت.

ماشین در جایی توقف کرد.هوا تاریک بود.از ماشین مرا پیاده کردند.بعداز ورودی وارد یک سالن کوچکی شدم.داخل سلول کوچکی کردند.دستبند را از دستانم باز کردند.روی مچم دستبد فشار آورده بود.تا زخم آن روی مچم با خون مردگی مشخص باشد.چشمانم را باز کردند.یک اتاق 3در 2 بود.یک تشک و یک پتو و بالش دادند.بعداز آن لباس مخصوص آوردندتا لباسهای زندان را بپوشم.از بس که خسته بودم.روی تشک افتادم.نزدیک اذان صبح بیدارم کردند.اما نای نماز خواندن نداشتم.

بعداز یکساعت از نماز به زور بیدارم کردند.تا حمام کنم.یک زندانبان در سلول را باز کرد.اشاره کرد.پشت به در بایستم.چشم بند را به چشمانم زد.چرخاند و دستم را گرفت.دستشویی و حمام در کنارم سلولم قرار داشت.تا آنجا چند قدم بیشتر نبود.داخل دستشویی بودم.دوباره پشت به در ایستادم.چشم بند را باز کردند.دستشویی رفتم.اما زندانبال اصرار داشت.حمام کنم.هنوز تازه کار بودم.نمی دانستم چکار کنم.با راهنمایی حمام گرفتم.یک حوله بزرگ استفاده شده ولی تمیز داد.تا با آن خودم را خشک کنم.بعداز اتمام حمام دوباره با چشم بند وارد سلول شدم.دقایقی بعد صبحانه آوردند.سینی مخصص پلاستیکی بود.که در هر خانه وسایل با پلاستیک مخصوص در ظرفی گذاشته بودند.دم در زندانبال درب پلاستیکی سینی را بر داشت و بیرون سلول گذاشت. پلاستیک ها را از ظرف جدا می کرد .اشاره کرد شروع به خوردن بکنم.دیشب شام نخورده بودم.خیلی گرسنه بودم.وسایل صبحانه کامل و همراه با سه دسر غذایی بود.همه را با اشتها خوردم.

شکنجه 2

بعداز صبحانه در سلول با صدای وحشتناکی باز شد.باز طبق روال زندان ،پشت به در ایستادم چشم بندرا زدند.اسپری خوش بویی بود.آن را روی لباسم زدند.با خودم فکر کردم.عجب جایی است.در حالیکه نمی دانستم چه خواهد شد.از سالن بیرون آمدیم.من نزدیک 27 سلول را شمردم.تا به دم دری حس کردم ،رسیدیم.حق بلند کردن سر را نداشتم می باید به پایین نگاه می کردم.بعداز این در به محوطه آزاد رسیدیم.و به سمت چپ وارد ساختمان دیگر شدیم.در کوچکی داشت.از این در به طرف سمت راست رفتیم.اتاق دوم ،در خدمت اماراتی ها بودیم.گویی چند نفر بودند.روی صندلی نشاندند.من پاهایم را روی هم گذاشتم.یکی از آنها با خشم اشاره کرد.پاهایت را راست کن.

 

به من توصیه می کردند.با آنها همکاری کنم و گرنه مدت زیادی را مهمان آنها خواهم شد.احتمالا این حبس تا 21 روز و یا شاید تا پنجاه روز و یا شاید بیشتر هم ادامه داشته باشد.و یا هم زیر شکنجه جانت را خواهیم گرفت.مگر اینکه اعتراف کنی .در آنصورت مدت زندانی بودن و شکنجه ات کمتر خواهد شد.هیچ کسی هم بر این زندان نظارت ندارد.پس راهت را انتخاب کن.از من مشخصات کاملم را گرفتند.در مرد خانواده و مسائل روزمره سوال پیچ کردند.من هم با صداقت کامل همه را گفتم.یک مرد عرب شیرین زبانی بود.که گویا یکی از مسئولین بود.برایم چایی آورد و با اشاره به من فهماند.می توانی بخوری.به شوخی با زبان فارسی گفت.حسین چطوری خوب هستی.امارات خوش می گذرد.من هم گفتم.امارات کشور زیبایی هاست.تا ظهر مهمانشان بودم.چند فرم دیگر را پر کردند.نزدیک نهار مرا در معیت زندانبان دوباره به سلول انفرادی بر گرداندند.دقایقی بعد ،نهار آورند.برنج با ماهی بود.خوشمزه و در عین حال خیلی بهداشتی بود.طبق معمول در سینی پلاستیکی در ظرف یکبار مصرف با سیلفون نایلونی پوشانده شده بود.زندانبان آن را باز کرد و به داخل سلول هدایت کرد.قاشق نداشتم.مجبوربودم با دست بخورم.

بعداز نماز دوباره در سلول با صدای ناهنجاری باز شد.زندانبان طبق روال زندان مرا برای رفتن به اتاق بازجویی آماده کرد.در همان اتاق مهمان بودیم.چند نفر بودند.از صدایشان مشخص بود.با باتوم های خاص اولین استارت شکنجه را شروع کردند.آنقدر به پاها و ران ها و پشتم زدند.بیهوش شدم.فقط حس کردم.روی صورتم و پیراهنم آب می ریزند.وقتی به هوش آمدم.دوباره شروع به شکنجه کردند.هر چه فریاد می زدم سایکل توریست و یک معلم ایرانی هستم.گوش نمی کردند.با کلمه تاکید به هم می گفتند.او کذاب است و دروغ می گوید.ساعاتی مرا شکنجه کردند.تا وقت شام دوباره مرا به سلول انفرادی بردند.بعداز صرف شام و خواندن نماز مرا دوباره به اتاق شکنجه بردند.خیلی ترسیده بودم.اصلا باور نداشتم.چنین روز شومی داشته باشم.همچنان به شکنجه ام تا پاسی از شب ادامه دادند.گذشت زمان و ساعت از دستم رفته بود.آخرهای شب مرا به سلول آوردند.از درد به خود می پیچیدم.خوابم نمی آمد.تمام بدنم درد داشت.

تا نزدیک اذان صبح بیدار بودم.با صدای اذان برای نماز بانک زدند.آماده شدم نماز بخوانم.قبل از آن می بایست.با برنامه زندان برای وضو در معیت زندانبان آماده می شدم.اما حس ایستادن نداشتم.با هر زحمتی بود.وضو گرفتم و ایستاده و با صلابت و صدای بلند نماز صبح را خواندم.بعداز اتمام نماز مابین خواب و بیداری صبحانه را آوردند.اما قدرت خوردن صبحانه را نداشتم.زندانبان مجبورم کرد.تا کمی صبحانه با زور بخورم.روز چهارشنبه ششم شهریورماه 92 بود.

بعداز صبحانه دوباره مرا آماده شکنجه کردند.در اتاق مخصوص بودم.چند نفری دوباره شکنجه ام کردند.این شکنجه تا ظهر ادامه داشت.تاکید داشتند.هر چه می گویم دروغ است.اما همچنان پافشاری می کردم.من یک سایکل توریست و یک معلم ایرانی هستم و باشعار تلاش و باور یک ایرانی در این چند سال رکاب می زنم و از سال 91 برنامه خارج از ایران را شروع کرده ام.اما فایده ای نداشت آنها کار خودشان را می کردند.برای نهار مرخصم کردند.در حالت غیر عادی حرکت می کردم.وقتی به سلولم رسیدم.داخل سلول افتادم و فرصت باز کردن چشم بند را پیدا نکردم.زندانبان فریاد زد.باید اول چشم بندرا باز کنی.

نهار را آوردند.حال خوردن غذا را نداشتم.از خوردنش طفره رفتم.دوباره زندانبان مجبورم کرد.مقداری ازآن را به زور بخورم.دراز کشیده در حال حلاجی سرنوشتم بودم.اگر با همین روال ادامه پیدا می کرد.حتما زیر شکنجه جان می سپردم.باور چنین شرایطی برایم غیر قابل هضم بود.بعداز نماز مجددا به همان اتاق بردند و پذیرایی کردند.در حین پذیرایی با باتوم مخصوص،شکنجه گر گفت.امروز از همه چیزمحروم هستید.داخل سلول که آوردند.پتو تشک و بالش را برده بودند.می بایست روی زمین می خوابیدم.زیر پاهایم تاول زده بود.سیاهی خون مرده بر کف پاهایم خودنمایی می کرد.تا راه رفتن و ایستادن را برمن با مشکل مواجه کند.با آنکه در این ماه از سال بیرون خیلی گرم بود.اما داخل زندان با شبکه های خاص خیلی سرد و خیلی خنک بود.کف بتونی هم در این هوا خیلی سردتر شده بود.خوابیدن روی این محل برایم سخت بود.بعداز شام دوباره با من شوخی کردند.تا همچنان زیر شکنجه باشم.تاکید آنها بر جاسوسی برایم مسخره آمیز بود.روی این کلمه همچنان تاکید داشتند.وقتی به سلول آمدم.داخل سالن خلوت بود.اما از درد و عذاب ناله می کردم و زیر کتفهایم را زندانبان گرفته بود.با هل دادن مرا وادار به سکوت می کرد.داخل سلول بودم.بازهم با خودم کلنجار می رفتم گویا این روزها برایم در حکم یک خواب و رویا را داشت.هر کاری می کردم.خوابم نمی برد.وسایل استراحت را هم از من محروم کرده بودند.می باید روی کف سیمانی دراز می کشیدم.از یک طرف سردی کف زمین و از طرف دیگر درد و رنج شکنجه فرصت روی گذاشتن پلکهایم را نمی داد.با صدای زیری ناله می کردم.

روز پنجشنبه هفتم شهریورماه 92 بود.مجددا صبح مرا بردند.تا شکنجه کنند.چند مرد عرب بودند.گویا یکی از شیوخ هم در جمعشان بود.خیلی شکنجه ام کردند.در حین شکنجه تست حفظ قرآن را از من گرفتند.با آنکه چند سالی بود تمرین نداشتم.اما لطف خدا بود.چند جا را از حفظ خواندم.بعداز خلوت شدن اتاق شکنجه ،چند نفر مانده بودند.آنها برای شکنجه کردنم اکراه داشتند.هرچند در زمان حضور شیخ تا آخرین توانشان شکنجه می کردند.اما مهربان شده بودند.گویا می دانستند.حقیقت را می گویم.وچیزی برای پنهان کردن ندارم.یکی از آنها خیلی خیلی مهربان بود.حس می کردم او هم با من آهسته می گرید.

نزدیک ظهر از اتاق شکنجه، زندانبان مرا بیرون آورد.قدرت ایستادن و بالابردن پاهایم را نداشتم.به زور ،زندانبان مرا با خود می کشید.داخل سلول روی زمین افتاده بودم.به زور نفس می کشیدم.احساس می کردم.آخرین نفسهایم.هست.بعداز ظهر این روز شکنجه نشدم.اما زندانبانها مرا هر چند دقیقه ای از روزنه کوچک در می پاییدند.درجه سردی اتاق را گویا بالا برده بودند.خیلی سردم بود.اما نه پتویی داشتم و نه جایی برای خوابیدن.تا صبح می لرزیدم.قدرت قدم زنی را هم نداشتم.برای گریز از این زجر تنها به سقف سلول خیره بودم.فرصت کردم.تا اطرافم را در این شرایط بهتر بشناسم.یک اتاق 3در 2 بود.یک در آهنی بزرگ داشت.قبلا روی آن پنجره 30 در 30 بود.حالا آن را کوچک کرده بودند.که فقط چشمهای زندانبان دیده می شد.بالای در زندان یک تلویزیون رنگی 14 اینچ بود.در سمت راست تلویزیون روزنه های ورود و خروج هوا برای سرد کردن سلول بود.دیوار سلول به رنگ کرمی روشن بود.کف زندان هم رنگ سفید داشت.در دیوار روبروی درسلول جای یک پنجره کوچک زیر رنگ خود نمایی می کرد.ظاهرا قبلا برای پنجره بود.اما برای امنیتی کردن بیشتر آن  را بسته بودند.

روز جمعه هم شکنجه بدنی نکردند.اما زندانبانها ماموریت داشتند.به بهانه ای از خواب رفتن من جلو گیری کنند.در این یک روز و نیم از شکنجه بدور بودم.تا شاید یک تجدید قوا برای شکنجه های بعدی پیدا کنم.صبح شنبه دوباره به اتاق شکنجه بردند.باز در این اتاق چند نفر بودند.بعداز خلوت شدن دوباره دوستان مهربان شکنجه را تا ظهر ادامه دادند.همچنان می گفتم سایکل توریست و یک معلم ایرانی هستم.کشور امارات متحده عربی را بدلیل زیباییهایش انتخاب کرده ام .قبل از من هم چند ایرانی این کشور را رکاب زده بودند.بدلیل مشغله کاری من فقط تابستانها فرصت رکابزنی دارم.سال گذشته هم سه کشور آذربایجان و گرجستان و ترکیه را رکاب زده بودم.آنها تخصص شکنجه را با رعایت سلامتی من ادامه دادند.

ظهر مجددا به سلول انفرادی بردند.تا بعداز نهار دوباره شوخی کنند.ظهر در اتاق شکنجه بودم.چند نفر اطرافم را گرفته بودند.همچنان مثل روزهای قبل چشم بند روی چشمم بود.وبلاکم را بررسی کرده بودند.می دانستند.به زبانهای فارسی و ترکی و عربی و اردو وبلوچی و انگلیسی  تسلط دارم.اما این تسلط بجزء زبان فارسی و ترکی و بلوچی کامل نبود و بصورت شکسته و در حد خیلی کم قدرت تکلم داشتم.سر همین موضوع هم خیلی شکنجه شدم.تا یقنشان حاصل شود.دوستان مهربان چند روز پیش مردانه شکنجه می کردند.گاهی هم شوخی می کردند.تاکید داشتند.جرم جاسوسی را بر عهده بگیرم تا راحت شوم.اما گلایه داشتم.اعتراض می کردم.چرا مرا شکنجه می کنید.من یک انسان عادی هستم و با شعار تلاش و باور یک ایرانی فعالیت می کنم و به هیچ گروه و نهادی وابسته نیستم.اما گوششان به این حرفهایم نبود.

در دلم انتظار داشتم.سفارت ایران در ابوظبی می بایست نگرانم می شد.حداقل شب چهارشنبه می بایست به باشگاه ایرانیان در دبی می رسیدم.این علت غیبت می بایست .نگرانی آنها را پدید می آورد.تا نسبت به وضعیت من حساس می شدند.باید باور می کردند.که برای من یک اتفاق ناگواری اتفاده است.اما گویا خبری نبود.تا این امید با من همراه شود.که در همین روزها خواهند رسید.

یک مرد هیکلی سیاه چرده که به زبان بلوچی تسلط داشت.از این هفته مامور بود.از من بازجویی کند.لهجه زبانی اش شبیه زاهدانی های ایران بود.در حالیکه تسلط من بر لهجه مکرانی و چابهاری بود.او خیلی قصی القلب و بد دهن بود.و خودش را مخوف ترین شکنجه گر در امارات می دانست.به گمانم مزدوری بیشتر نبود.که با چرب زمانی به بزرگان اماراتی در زندان تلقین می کرد.که از من اعتراف خواهد گرفت که یک جاسوس ایرانی هستم.گاهی طوری وانمود می کرد.که به یک سرنخی رسیده است و با این حیله مافوق های خودرا گول می زد.تا مدت شکنجه و مانورش را بیشتر کند.در روز اول برخورد در اتاق زندان بدترین شکنجه هارا برمن تحمیل کرد.تا از همان روز اول از او بترسم.اما گذشت زمان ترس مرا از بین می برد.بابت این زبان درازی ام،جای از بدنم نبود.که کبود نشده باشد.اما عملا وارد درگیری ناخواسته کرد.قصد داشتم تمام محدودیتهارا زیر پا بگذارم و زیر شکنجه یک دست اورا کتک بزنم.با آنکه می دانستم تنها نیست و با چند نفر اسکورت همراهی می شود.

او بمدت یک هفته شبانه روز شکنجه ام کرد.برای تست شکنجه جوجه مرغی در اتاقی دیگرمرا روی میله ای آویزان کردند.تا به شکنجه اش ادامه بدهد.اما همراه او از این کار منعش کرد.حتی این همراه در بستن محافظ مچ بند نهایت اخلاق انسانی را داشت.اما او سعی می کرد این قانون انسانی رازیر پا بگذارد.زیر پاهایم که تاول زده بود و خون مردگی کف آن را پوشانده بود.بیشتر از طرف این جلاد مورد شکنجه و مانورش قرار می گرفت.

روز چهارشنبه یک تیم شکنجه را تشکیل دادند.در جمع بزرگان شکنجه گر مردی در کنارم قرار گرفت.که ادعا می کرد در این راه کمکم خواهد کرد.او تمایل دارد مرا از این مخمصه نجاتم خواهد داد.به زبان فارسی و بلوچی تسلط داشت.من هم فقط گوش می کردم.چشم بند همیشه در طول زندانی بودنم،مانع دیدم می شد.گاهی شیطنت می کردم و از زیر چشم بند،همه چیز را می دیدم.

هفته دوم گروه قصی القلب ترین شکنجه گر های جهان دور هم بودند.تا این اتهام را بر گردن انسانی که در طول مدت عمرش تکیه کلامش انسانیت بود،تحمیل کنند.اما تنها مرگ بود.که می توانست پاکی و صداقت رخ انسانی را نمایان کند.شکنجه هایشان تنوع گرفت.تا مرا خورد کنند.اما من با خدای خود عهد ویژه ای داشتم.روحم در جای دیگر سیر می کرد.فقط جسم نگونبختم بود.که عذاب انسانی اش را فریاد می زد.

دیگر زمانی برایم باقی نمانده بود.مشتری های زیادی برای شکنجه داشتم.وقتم پر بود و فرصت وقت آزاد نداشتم.از صبح وارد یک اتاق مخصوص شکنجه می شدم.ظهر در خدمت گروه دیگر بودم.شبهاهم گروه دیگر شکنجه ام می کردند.فقط تنها درزمان وقت اذان فرصت استراحت کوتاه به بهانه نماز داشتم.

وقتی که داخل سلول بودم.فقط تنها می توانستم دراز بکشم.کف بتونی هم سرد بود.پاها و پهلو و.سرم اذیت می شد.از ظروف یکبار مصرف بخصوص لیوان استفاده می کردم.آنها را تا می کردم و در زیر این سه نقطه از بدنم قرار می دادم.یا گاها اگر چند لیوان آب خوری بود.آنهارا زیرسرم قرار می دادم.دوربین داخل سلول اعمال مرا ثبت می کرد.تا بعضی وقتها از این امکانات هم محروم بمانم.گاها گروهی برای بازدید به سلول می آمدند.وسایل اضافی را که فقط چند لیوان اضافی بود.می بردند.

هفته اول بود.که شکنجه گر اعلام کرد.به گوشی ات زنگ زده اند.همسر و بچه هایت در تصادف رانندگی فوت کرده اند.هرچند با شک قبول می کردم.اما باز می ترسیدم.چون همسرم در رانندگی خیلی تند می رفت.احتمال می دادم بعداز من با ماشین مسافرت رفته اند.چون همسرم گواهینامه داشت و ماشین هم در اختیارش بود.این نگرانی همچنان با من بود .اما تلاش داشتم نگرانی خودرا بروز ندهم.هرچند به این آگاهی رسیده بود.که در برابر مرگ و مصیبتها و گرفتاری ها باید سر تعظیم فرود آورد.شرایط موجود به نفعم نبود.تا همچنان نگران باشم.

هفته دوم در وضعیت جسمی بدی قرار داشتم.با آنکه از نظر غذایی زندانهای امارات متحده عربی هیچ نقصی نداشتند.تنوع غذا و دسرهای همراه آن حتی در طول عمرم ندیده بودم.اما حالی برای خوردنشان نداشتم.با حسرت نگاهشان می کردم.یک روز بعداز شکنجه از درد و ناله روی زمین در سلول افتاده بودم.زندانبان اصرار داشت غذا را بخورم.اما توان اینکار را نداشتم.حس می کردم روحم از جسمم فاصله گرفته و از آن بالا نظاره گر هست.اگر قدرت نقاشی کردن می داشتم.شاید در آن زمان یکی از بدیع ترین و ناب ترین موضوع را در همین دقایق می یافتم.سینی پلاستیکی روبرویم بودم.سرم را روی سینی قرار می دادم.تا چند دانه برنج را بخورم.زندانبان نظاره گر این صحنه بود.احساس کردم.او هم بامن هم نوا شده است.دقیقا اشک آلودگی چشمانش را حس کردم.

در زیر شکنجه تلاش داشتند.به زور اعتراف کنم.می گفتند.از طرف سفارت مامور هستی یا از طرف سپاه آمدی یا برای بیت رهبری کار می کنی.اما حضورم در سفارت یک امر طبیعی بود.مگر قرار بود.سفارت آمریکا بروم.بعنوان یک ایرانی می بایست در ابوظبی به سفارت ایران می رفتم.حتی اگر کار اداری نداشتم.در ایران همه بسیجی هستند.بخصوص کارمندان اداری که این برای همه یک افتخاری است.قرار نیست هر کسی بسیجی بود.مامور سپاه باشد.قبلا در چابهار بسیج فعال بودم.اما در این چندسالی که میانه آمدم.آنقدر درگیربودم.که حتی تا این لحظه نتوانستم فرم بسیج را پر کنم.بنابراین شش سالی بود.از بسیج هم دور بودم.فقط در حرکتهای ورزشی بود.که همچنان بعنوان بسیجی در داخل ایران فعالیت داشتم.این فعالیت هم بیشتر از طرف دوستان بود.که در خبرها تلاش داشتند.این عنوان را تکرار کنم.در مورد بیت رهبری هم ،من در میانه بودم.نه ساکن تهران .در این چند سال در آموزش و پرورش آذربایجانشرقی در شش سال خدمت،هرسال یک جا خدمت کردم.این تعیین جا برای خدمت اختیاری نبود.سر همین موضوع چند سالی بود.با مسئولین آموزش و پرورش درگیر بودم.که همه را در وبم ثبت شده با دلایل داشتم.آنها اعتقاد داشتند.بدلایل امنیتی این همه جا عوض کرده ای.سر همین موضوع یک هفته مداوم در کنار موضوعات دیگر زیر شکنجه بودم.گاها ذهنم به مدیر کل اسبق اداره کل آموزش و پرورش استان آقای رضایی بر می گشت.او در حقم خیلی ظلم کرده بود.با کمک دوستانش در این چند سال می خواست اراده یک معلم با انگیزه را که با منافعشان تضاد داشت،با هر وسیله بشکند.آخرین نامه ام به او را مرور می کردم.که قصد داشتم در پشت میزش با آن کارهای مسخره آمیزش درگیر شوم.تابستان 91 از رکابزنی چند کشور برگشته بودم و این اتفاق هم در آن روزها افتاد.

آقای رضایی مدیر کل آموزش وپرورش استان آذربایجانشرقی

سلام علیکم:

این چندمین نامه است که برای شما و وزیر ورئیس جمهور می نویسم.برخلاف شعارهایتان هیچکدام را نه بررسی و نه جواب داده اید.می دانید 5 سال است در حق من ظلم می کنید.در عمل انجام شده قرار داده اید.

توپ زمین بازی فوتبال کرده اید.کجا دیده اید یک نیروپنج سال مداوم هر سال محل خدمتش عوض شود.قرار بود.فقط جهت همکاری یکسال در تیکمه داش خدمت کنم.نه این همه سال مرا گول بزنید.تا برای اعاده حقم به پشت درهای بسته اتاق شما و دوستانتان زمانم را هدر کنم.نا سلامتی من مهمان شما بودم.هوای گرم جنوب و سختی های آنرا به جان خریده بودم.چرا این جنین مرتکب گناه نا بخشودنی شدید.می دانید و علم دارید و دیده اید.از نظر آموزشی و ابتکار و خلاقیت نخبه هستم.طرح مجتمع های آموزشی و چند طرح دیگر با مدارک مستند از آن من است.هرچه اعتراض کردم.مردی پیدا نشد.تا حق را به من بدهد.در حالیکه همه را ثبت شده دارم.ازاین حقم گذشتم.واین دزدی را تحسین کردم.لااقل ظلم خودرا جبران کنید.من به قصد شهر میانه از استان سیستان و بلوچستان آمدم.نه اینکه خلا بی برنامه گی دوستان و همکاران تورا پر کنم.با فعا لیتهای ورزشی ام که رکورد شکن تاریخ ورزش ایران بی صدا و بی حمایت شدم ثابت کردم.خداوند قدرت خاصی در اراده به من بخشیده و تمام کارهایم در آموزش وپرورش هم حقیقت دارد.آرمانگرایی برایم معنا ندارد.لااقل با عملم ثابت کردم.

دست از تنبیه و هوای نفس بردارید.نخبه کشی نکنید.این قدر آموزش و پرورش مریض و بیمار را بیمارتر نکنید.آموزش و پرورش ارث و میراث کسی نیست.از خود رایی و گروه بندی به خاطر منافع تان بپرهیزید.اگر نمی توانید کار کنید.کنار بروید.راه را برای دیگران باز کنید.جمع فرهنگیان مکان مقدسی است.به بازی نگیرید.این قدر از خون شهیدان و نظام مایه نگذارید.به شعارهایتان عمل کنید و از ظاهر سازی بپرهیزید.

طرح دیجیتالی کردن کتب درسی را چندین سال است کار می کنم.عملا با ورودم به آذربایجان در مدارسی که خدمت کرده ام  بی حمایت دوستان تو، کار کرده ام.علاوه براینکه به مذاقشان خوش نیامده،یکبار بابت آن تخلفاتی کرده اید.اما گویا از بالا خبر می رسد.که این کار بصورت رسمی از زبان بزرگان و دوستان شما در سالهای آتی در مدارس اجرا خواهد شد.جریان گالیله را بر سرمن آوردید.

در این چهار سال که مهمان ناخواسته مجموعه تان بودم.با ظلم های زیادی مواجه شدم.تا این چنین خونم به جوش بیاید.واز خیر کارم وتنها سرمایه ام که جانم باشد.در اعاده حقم بگذرم.حرمت و احترام را چند سال است در اعاده حقم رعایت کرده ام.نمی توانید.مارک مرتد بودن را بزنید.چراکه حافظ 15 جزء قرآن کریم هستم.خوشبختانه ارادتم را با چهارده حرکت بی سابقه در چهارده ماه در یاد و نام شهدا به نیت چهارده معصوم بعنوان اولین ایرانی رکورد داربه نظام و شهدا ثابت کرده ام.

لذا با طی سلسله مراتب اداری و نامه نگاری در این چهار سال که کسی جوابگو نبود،به این نتیجه رسیدم.برای اعاده حقم بعنوان وظیفه ،از جانم مایه بگذارم.هرچند یقین دارم.با قرار گرفتن در پایین ترین عضو مجموعه ،این روش نا خواسته به بهای جانم تمام شود.

عهد بسته ام این کار را تا سر مقصود انجام بدهم و از عواقب آن هیچ ترسی ندارم.خسته و نا امیدهم نخواهم شد.می دانم مایه گذاشتن از جان کار سختی است.اما یقین دارم.لااقل 1000 نفر از فرهنگیان کشور با من کار کرده اند.به صداقت و پاکی حرفها و کارهایم ایمان قلبی دارند.

+ نوشته شده در  شنبه دوم مهر 1390ساعت 17:44  توسط حسین قره داغی  |  آرشیو نظرات
 

تقلایی که عاقبت خوشی نخواهد داشت

در سال 86 مثل خیلی از فرهنگیهای ایران از استان سیستان و بلوچستان فرم انتقالی پر کردیم.تا بعداز زندگی چند ساله در جنوب  مدتی هم در محل تولد خود ،باقی مانده عمر را سپری کنیم.وشاید در جسارتی دیگر حاصل تجربیات زندگی و کاری را به قلم تحریر در بیاوریم و با این کاردر اعتلای فرهنگ اجتماعی برای زندگی بهتر هم نوعان از قافله عقب نمانیم.غافل از اینکه وارد محدوده ای شدیم.که حتی حق حیات مارا می رفت تحت تاثیر قرار بدهد.ودر دنیای ناباوری با افسردگی قدم در مرزهای ناشناخته در تقلای جان و زندگی باشیم.

از همان ابتدا می بایست با فشار هوا و ارتفاع وسردی هوا یک جنگ نابرابر را شروع می کردیم.در انتقالی فقط شهر میانه را زده بودیم.هردو استان سیستان و بلوچستان و آذربایجانشرقی با انتقالی ما موافقت کرده بودند.بنابراین با اطمینان بار منزل را به میانه منتقل کردیم.در وسط راه استان آذربایجانشرقی مارا در دو راهی سختی قرار داد.بالاجبار بدون توجه به انتخاب شهر مورد نظراز طرف ما ابلاغ ما را به شهر دیگر بر اساس حسن سلیقه خودشان زده بودند.راه بر گشتی نداشتیم.اما با تمام مشکلات من انصراف دادم.تا با وساطت دوستان قرار شد.یکسال این وضعیت را برای رعایت حال مسئولان استان تحمل کنیم.غافل از اینکه نمی دانستیم این حق کشی شش سال مداوم بدون پاسخگویی مسئولان آموزش وپرورش استان آذربایجانشرقی طول خواهد کشید.تا این حق کشی در حق من به معماهای زندگی ام اضافه شود.

هرسال کتبا برای اعاده حقم مراجعه کردم.تا رکوردار مراجعه کننده به استان از طرف مسئولین لقب بگیرم.اما تا این تاریخ کسی ترتیب اثر نداده است.هرچند برای تحرک و پویایی از کاروان تلاش و همت باز نماندم.همچنان در باتلاق بی محلی و محدودیتها به تلاشهایم در محدوده آموزش و پرورش و ورزشی ادامه دادم.و از بطن این کوتاهی ها یک ایده نو در سازندگی و جنب و جوش آفریدم.که قبول آن برای خیلی ها قابل هضم نبود.تا با رفتارهای نادرست همچنان به حاشیه رانده شوم.تا بر مهر نخبه کشی تایید بزنم.وآن را باورکنم و در گنج خلوتی آرام و بی صدا در باقی عمر در گذر زمان در ناامیدی باشم.اما مقدر است در سراشیبی تلاش و فعالیت قرار بگیرم و لاک پشت وار در صید افتخارات دیگر باشم.هرچند سرعت موفقیتم به زمان زیادی امتداد پیدا کند.

اوایل مرداماه 91 قبل از شروع حرکتم در خارج از ایران با آنکه تنهای تنها درگیر برنامه ام بودم.به استان سری زدم.تمام نامه ها و خاطرات این حق ستانی با مدارک در سایتم قرار دارد.ساعت چهار صبح از میانه به تبریز رسیدم.شرایط برای نرمش صبحگاهی مهیا بود.تا با آماده کردن بدنم،برای سفر بزرگم با خاطره ای ساعاتی را در شهر تبریز رقم بزنم.اولین نفر بودم در دفتر مدیر کل آموزش و پرورش استان برای دیدار و اعاده حقم حضور می یافتم.بالاخره ساعت 2 بعداز ظهر فرصت شد.مدیر کل را ببینم و در اتاقش حضور پیدا کنم.تا مارا دید شناخت.من هم مجددا جریان از یاد رفته اش را در حقم یادآوری کردم.چرا که با حضور هر ساله ما را خوب می شناخت.از طریق فرمانداری و نامه نگاری هر ساله در تقلا بودم.فرمودند.از دست فرمانداری شهر میانه و دیگران کاری ساخته نیست.همه کارها دست ماست.من این سری کارتورا درست می کنم.زیر درخواستم پاراف کرد.آقای ناصری(مسئول نقل و انتقالات) با هماهنگی و مشورت اینجانب اقدام شود. فرمودند.خود من هم پیگیر باشم.اما عذر خواستم چراکه تا آخر شهریور در سفر می بودم.مجددا فرمودند.نگران نباشید ما درست می کنیم.تاکید کردم مثل سالهای گذشته نباشد.قول بدهید حق ستانی کنید و آخر سری در مرحله آخر راه را ببندید.فرمودند با خیال راحت به سفرتان ادامه بدهید.امسال شما میانه خواهید بود.

سفرم در آخرهای شهریور به اتمام رسید.از طریق مرز بازرگان به تبریز رسیدم.تا برای ادامه برنامه های بعدی ام در سال آینده در تعطیلات تابستان کار را یکسره کنم.اما موفق به دیدار رئیس سازمان نشدم.تا به روزهای بعد موکول کنم.البته پیگیری نامه ام از طریق آقای ناصری کمی نا امید کننده بود.اما مجددا در روزی دیگر مراجعه کردم باز رئیس سازمان را نتوانستم ملاقات کنم.تا اینکه بالاخره 13 مهرماه صبح زود در دفترش حضور پیدا کردم.ساعت 9 صبح موفق به دیدارش شدم.چند نفر ارباب رجوع بودیم.من با آنکه نفر اول بودم.اما نفر آخر شدم.شماره نامه را دادم.و جریان را باز گو کردم.در کمال ناباوری نامه ای در آورد و نشانم داد.که در آن از طرف آقای ناصری نوشته شده بود.میانگین امتیاز شما برای ورود به میانه جزء 12 نفر نرسیده است.مجددا جریان را باز کردم.با کمال خونسردی گفت نمی توانم برای شما کاری بکنم.تازه از مهرماه چند روزی گذشته است.جابجایی شما در این زمان ظلم بزرگی  در حق دانش آموزان آوین است.تازه شما قهرمان و ورزشکارید،سرتان را پایین بیندازید و خدمت کنید.با شنیدن دلایل نامربوط داغ کردم.شش سال است در حق من ظلم می کنید.آب از آب تکان نخورده است.آنگاه از حق دانش آموزان دفاع می کنید.می دانیدبا گذشت 13 روز از شروع سال تحصیلی با بی برنامه گی تان در نقل و انتقالات 91 هنوز همین دانش آموزان بعضی از روستاها معلم ندارند.خیلی عصبانی بودم.عملا دورویی چندین ساله این عزیز باعث عذاب چندین ساله ام شده بود.یکبار با ماشین در زمستان به دره ای سقوط کرده بودم.در اثر سرما و فشار هوا که تجربه اش را قبلا نداشتم قسمت چپ بدنم فلج شده بود.و خیلی مشکلات دیگر هم در کنارش زاییده شده بود.همچنین دستم برای تحقیقات در محدوده آموزش و پرورش بدلیل زمان کم و صرف بیشتر آن برای رفت و آمد،عملا بسته شده بود.حیف بود.چنین نخبه ای در آموزش و پرورش فدای بی سلیقه گی این مسئولین شود.دلم به حال خودم می سوخت که با چنین انسانهایی رودر رو هستم.تازه افتخارات ورزشی هم یکبار به چشمشان جا نیفتاده بود.تا ببینند.که یک معلمی با چنین جسارتی با آنهمه مشکلات و گرفتاری در تمام زمینه ها یک لطف خدایی دارد. و این چنین نخبه هست.شیطان به سراغم آمد تا از همه چیز بگذرم چراکه از امر به معروف و نهی از منکرهم گذشته بود.هیچ راه سراطی باقی نمانده بود.دست بالا بردم تا همانجا اورا یک کتک مفصلی بزنم.هرچه باداباد.اما چهره عرفان کوچلویم در جلو چشمانم قرار گرفت.خاطرات ورنج و درد های زندگی ام مثل فیلم کوتاهی جلو چشمانم رژه رفتند.تا با توکل بخدا در لعنت شیطان از این کار در گذرم.و از طرفی حیف بود.با این مشکلات و تجربه ها و نبوغ، شخصیت خود را فدای چنین انسانی بکنم.صبوری و بردباری کردم.تا حق ستانی خودرا به گذر زمان بسپارم.می دانم یک روزی به حقم خواهم رسید.و ممکن است بهترین لحظات عمرم راهم  فدا کنم.اما عملا از طریق مراجع دیگر پیگیر این موضوع خواهم بود.انتظار دارم.بدون توجه به مقام و پستی، کسی پیدا شود.تا داد مظلومی را از ظالمی بستاند.

+ نوشته شده در  چهارشنبه سوم آبان 1391ساعت 19:43  توسط حسین قره داغی  |  آرشیو نظرات
این دفاعیات باعث نمی شد تا از شدت شکنجه بکاهند.آنها قصد داشتند.تا حد مرگ شکنجه ام کنند.تا به عمل انجام نشده اعتراف کنم.در همین هفته بود.اول سعی کردند.مهربان باشند.ما به شما کمک می کنیم.تو فقط اعتراف کن که جاسوس هستی.خانواده ات را به امارات می آوریم و از تمام امکانات بهره مند می شوید.چنین معامله ای در ظاهر یک معامله خوبی بود.اما در پس پرده آن برنامه های شومی بود.من به طینتشان یقین داشتم .می دانستم ناخواسته وارد معامله ای می کنند.که عذابش شدیدتر از شکنجه ها بود و با خلق و خوی من هم طابقت نداشت.در این چند سال مثل اکثر سایکل توریستهای جهان وارد دنیای ویژه ای شده بودم.فشارهای اجتماعی و کاری مرا وارد یک راه نو کرده بود.تا در آنجا با نگاه به ضمیر درون خود احساسات و عواطف انسانی خودرا سرزنده تر کنم.تنها راه هم سفر با دوچرخه بود.
این هفته هم همچنان چشم بدر بودم.تا از سفارت ایران کسی به نجاتم بیایید.مثل هفته اول شکنجه گر راست می گفت.سفارت ایران هم نمی تواند شمارا از اینجا آزاد کند.اعتراض می کردم.چرا کنوانسیون های سازمان ملل را رعایت نمی کنید.آنها می خندیدند.اینجا ژنو هست.ما تصمیم می گیریم.تا اعتراف نکنی .اینجا هستی.ماهم تا اعتراف نگیریم.شمارا رها نخواهیم ساخت.شکنجه ها ادامه دارد.
هفته سوم بود.به خودم تلقین می کردم باید مقاومت کنم.احتمالا بچه های میانه و سفارت ایران و خانواده ام تلاش می کنند.چراکه که از آخرین مطلبم که در وبم گذاشته بودم.نزدیک 20 روزی می گذشت.حتما همه نگران تاخیر در گذاشتن مطلب در وبم خواهند بود.با خودم فکر می کردم.اگر به همین روال شکنجه ها ادامه پیدا کند.به بدترین وجه خواهم مرد.لذا دنبال روشهای ساده خودکشی در داخل سلول می گشتم.چند راه سخت را انتخاب کرده بودم.این زندان بدلیل امنیتی بودن و داشتن دوربین ،احتمال خطای کمتری داشت.هیچ چیز نوک تیز و برنده ای برای اینکار در دسترس نداشتم.باید یک راه نورا بدور از چشم دوربین ها انتخاب می کردم.یکی از این راههای سخت و خطرناک، جویدن رگهایم بود.آیا دل و جرات چنین کاری را داشتم.آیا می توانستم در فرصت مناسب چنین کاری بکنم.عهد بستم چنین کاری را انجام بدهم.
بیشتر در دلم دعای کمیل و سوره های قرآن را زمزمه می کردم.حتی گاها زیر شکنجه هم همین کار را می کردم.تا با ورود به اوج باور ویژه قدرت تحمل را داشته باشم.توهین های شکنجه گر و چند عوامل دیگر مرا از خودکشی منصرف کرد.عهد بستم.تا آخرین لحظه، حتی اگراعضای بدنم را تکه تکه کنند،مقاومت کنم.آخرهای این هفته پتو وتشک و پتورا به سلول آوردند.تا بعداز 18 روز روی آنها دراز بکشم.اما همچنان شکنجه و بیداری شبانه روزی ادامه داشت.صبح توسط یک گروه و بعداز ظهر گروه دیگر و شب را هم درخدمت گروه دیگر بودیم.
شکنجه گر بعداز ظهری قصی القلب ترین شکنجه گرها بود.از هیچ شکنجه ای دریغ نمی کرد.هفته اول و دوم خبر بدی داده بود.اما این هفته خبرش خوب بود.اما باورکردنش سخت بود.می گفت خانواده ات در ابوظبی هستند.می خواهند با شما ملاقات کنند.می دانستم دروغ می گوید.اما برگی هم برای انکار نداشتم.با خود حلاجی می کردم.امکان ندارد.که در اینجا حضور داشته باشند.چون نیک می دانستم.تهیه مدارک برایشان به همین سادگی نخواهد بود.تا حدودی نگرانیم بر طرف شده بود.یقین شده بود.هفته های قبل به من دروغ گفته اند.آنها همچنان صحیح و سالم هستند.این شکنجه روحی هم اثرش را از دست می داد.در همین هفته بود.زیر شکنجه تاول یکی از پاهایم باز شد .و خون همه جارا گرفت.دومین ترکیدکی هم در داخل سلول اتفاق افتاد.خون کف سلول را پر کرده بود.زندانبان با حضور نظافتچی آن را پاک کرد.اما اثر خون همچنان باقیمانده بود.وقتی به سلولم می آوردند.درازکش اثر آنهارا حس می کردم.به کمک این شکنجه گر انواع و اقسام وسایل ها را زیارت کردم.تا بهترین خاطرات عمرم شکل بگیرد.
هفته چهارم بود.کف پاهایم ،یک لایه پوست بود.که از کف آن جدا شده بود.بهترین جا برای شکنجه بود.گاها در خلوتم تنها دعایی که می کردم.این بود.خدایا کمکم کن که قدرت تحمل این عذابها و شکنجه هارا تا آخرین لحظه مرگ داشته باشم.از این هفته بود.که شکنجه گر ها باهم همکاری داشتند.تا برای اولین بار صندلی همه کاره را ببینم.تمام اصول شکنجه در این صندلی گنجانده شده بود.اتاق مخصوصی بود.که یک صندلی در وسط بود و پشت سرآن یک میز پیشخوان برای ثبت شکنجه قرار داشت.حس می کردم.تمام لحظات مورد نظر شکنجه گرها ضبط می شود.حتی صدای کیبورد کامپیوتر را در حین بازجویی می شنیدم.نفرات دیگر ساکت و بی صدا بودند.فقط ظاهرا وجود شکنجه گر حس می شد.در مورد ملاقاتها یی که در امارات داشتم.سوال پیچم می کردند.حتی با انسانهای عادی که بر خورد کرده بودم.در مورد آنها اطلاعات می خواستند.بیشتر مانورشان روی سفارت بود.فکر می کردند از سفارت ایران در ابوظبی برنامه گرفته ام.
همچنان از حقم دفاع می کردم و خودم را از این تهمت ها دور می کردم.تمام وسایلم را زیر و رو کرده بودند.اما چیزی که ادعای آنهارا ثابت کند.وجود نداشت.حتی تمام عکسهای دوربین و گوشی تلفنم را بررسی کرده بودند.گویا چیزی که ادعایشان را ثابت کند وجود نداشت.تمام خاطرات و داستانهای وبم را بررسی کرده بودند.بیشتر در مورد مهمان نوازی از سایکل توریستهای جهان در میانه و ایران تلاش داشتند.علت این عمل را بیابند.
همچنان چشمم به در بود.تا از سفارت ایران تلاشی برای آزادی ام ،اقدام شود.اما خبر نبود.در حین شکنجه می گفتم.شما باید سفارت ایران را خبردار کنید.تا از من دفاع کند.آنها می خندیدند.می گفتند.تو تا اعتراف نکنی در همین جا خواهی مرد.نقشه مرگ مرا طراحی کرده بودند.قرار بود.مرا با دوچرخه از روی پلی پایین بیندازند.یا صحنه یک تصادف ساختگی را درست کنند.مدام این حرفها را تکرار می کردند.تا به گناهی که نکرده بودم.اعتراف کنم.دیگر نه به سفارت ایران امید داشتم و نه به سازمان ملل و معرفی به دادگاه در اثبات بی گناهی  در این زندان.احساس می کردم.آخرش در اینجا مرگ خواهد بود.
داخل سلول هم که بودم.صدای زجه و ناله دیگر زندانیان شنیده می شد.در انتهای سالن زندان سلول انفرادی یک اتاق شکنجه برای عذاب زندانیان در تمام لحظات بود.به عمد در این اتاق را باز می گذاشتند.تا ناله و عذاب دیگر زندانیان شنیده شود.این اتاق جدااز اتاق های شکنجه در ساختمانهای دیگربود.احساس می کردم.چند ایرانی هم در این سلول ها زیر شکنجه هستند.گاهی بعضی از کلمات فارسی را حس می کردم. گاها در رفتن به اتاق شکنجه در راه با صدای بلند فارسی صحبت می کردیم.یا هم گاها از طریق کانال کولر شعرهای فارسی می خواندم.زندانبانها و شکنجه گر ها اسم مرا بیشتر با سایکل توریست صدا می کردند.حتی برای عکس گرفتن برده بودند.بعداز چند روز دوباره مرا خواستند.اما وقتی که آنجا رفتیم.اعلام کردند.منظورشان نفر دیگری است.زندانبان گویا تازه وارد بود.به او گفته بودند.ایرانی را بیاورند.او هم نشناخته مرا برده بود.
هفته پنجم بودم.همچنان زیر شکنجه بودم.می دانستم.حق دسترسی به سفارت ایران را نخواهند داد.بی خوابی بد جوری اذیتم می کرد.هذیان می گفتم.کنترلی بر بدنم نداشتم.همچنان محور شکنجه روی اعتراف گرفتن جاسوسی بود.لباس شبیه به لباس خواب به رنگ آبی تنم بود.در شکنجه های شب،آب روی لباسهایم می ریختند و مستقیما زیر کولر با شدت سرمای بیشتر بودم.گاها از حال می رفتم.در یکی از این شکنجه ها دل پیچه دردناکی داشتم.قبلا تجربه مشکل پروستات و فلجی قسمت چپ بدنم با من بود.دیگر طاقت ایستادن نداشتم.روی زمین ولو شدم و از درد به خود می پیچیدم.مرا به اتاق کوچکی بردند.گویا بهداری زندان بود.با آمپول و قرص از من پذیرایی کردند.قبلا هم در زیر شکنجه استفراغ می کردم.قرص های مخصوص به من می دادند.این قرص تاثیری نداشت.بیشتر مرا هیجانی می کرد.طریقه قرص خوردن هم آدابی داشت.در معیت زندانبان مخصوص باید اطمینان حاصل می کردند.که قرص را بخورم.هر موقع هم این کار تمام می شد.بلافاصله زیر شکنجه می رفتم.وقفه ای نمی دادند.به شکنجه گر گفتم .حالم خراب است.دارم استفراغ می کنم.فکر کرد.شوخی می کنم.اما تمام لباسهایم کثیف شده بود.چند قرص را قبل از شکنجه همیشه به خوردم می داند.
بیشتر روی زخمهایم کار می کردند.بخصوص کف پاهایم که تازه تاولش ترکیده بود.این هفته بیشتر با ویلچر جابجا می شدم.
آخرهای هفته پنجم بود.که شکنجه گر خبر خوشی را داد.هرچند من آنرا یک مزاح و شوخی بیشتر نمی دانستم.با زبان بلوچی گفت،چم روشنا،باندا روگه(چشمت روشن فردا می روی).روز شنبه بود.روی کف سلول زندان انفرادی بی حرکت و بی تحرک افتاده بودم.حس می کردم.امروز آزاد خواهم شد.اما بازهم خبری نبود.تا حرکتهای غیر انسانی شکنجه گر را بیشتر تجربه کنم.

بقیه را لطفا در مطالب بعدی دنبال کنید

1
1