- ارسال کننده: بین الحرمین تاریخ: ۹۲/۱۱/۱۷

خاطرات برادر آزاده جناب آقای حمد الله سواری/آزاده اهل میانه بخاطر نگفتن شعار مرگ بر...سرباز عراقی7دنده او راشکست

 ازاده

بنده متولد 1346 از شهر میانه هستم. در سال 1365 همراه با لشکر 58 ذوالفقار به جبهه جزیره مجنون اعزام شدم. عملیات کربلای پنج بود و پس از آموزش تخصصی در گردان زرهی من راننده نفربر بودم. اقامت ما در این جزیره دو ماه طول کشید و سپس به دهلران اعزام شدیم. در آنجا یک ماه استراحت داشتیم و سپس به نفت شهر -سومار اعزام شدیم. وظیفه ما در آن زمان حمل مهمات به خط مقدم و بازگرداندن مجروحین و شهدا به پشت خط بود . در 31 تیرماه 1367 ما در منطقه سومار در بخش نعل اسبی بودیم. قطعنامه 598 امضا شده بود و عراق تکهای شدیدی به خطوط ما داشت. شب عراقیها کل لشکر  ما را محاصره کردند . جنگ شدیدی در گرفت و همگان تا پای جان جنگیدند تا حدی که مهمات ما تمام شد. 

ازاده

چون بیم اسارت می رفت تصمیم گرفتیم که همه نفربرها را منفجر کنیم تا چیزی به دست عراقیها نیفتد. حتی فشنگهای ما هم تمام شده بود و لذا قرار شد شب هنگام عقب نشینی کنیم و خطوط محاصره را بشکنیم ولی متاسفانه موفق نشدیم  و بیش از صد نفر اسیر شدیم. عراقیها دستان ما را با چفیه ها بستند و به عقب منتقل کردند. قبل از اسارت عراق به طور وسیع گاز اشک آور و شیمیایی استفاده کرده بود. تعداد قابل توجهی از دوستان ما مجروح شده بودند...چشمان ما به قدری اشک امده بود که اطراف آن گل بسته بود...ما تقریبا دو سال بود که در منطقه جنگی بودیم و لذا از جنگیدن ترسی نداشتیم . هنگام عقب نشینی گرمای هوا و تشنگی ما را از پا درآورده بود...چند تا چشمه اب شور بود که آب آنها را در کلاه اهنی می ریختیم و می خوردیم...وقتی اسیر شده بودیم از عراقیها آب می خواستیم ولی به ما نمی دانند...وقتی خیلی اصرار کردیم آبهای گالنهای آهنی در حال جوش را به ما دادند ..ما هم از آب شور به این ابها پناه بردیم..

در پشت جبهه شروع به زدن ما کردند. ابزارهای شکنجه باتوم، نوارهای درخت خرما معروف به لیف خرما، کابل، لوله آب بود و .....یکی از بچه ها در حین شکنجه سیم مفتولی درون سرش فرو رفت که تا ماهها در دوران اسارت سردرد داشت و نهایتا آن را با دندان خارج کردند...این شکنجه ها و عدم توجه درمانی،و بالاتر از آن تشنگی سبب شد  برخی از اسرا در این زمان به شهادت برسند...شب هنگام ما را به داخل شهر بعقوبه بردند و داخل شهر چرخاندند. جشن بزرگی برپا بود و عراقیها می رقصیدند و می خندیدند...از یکی از عراقیها پرسیدیم که چرا به ما می خندنید و  جواب داد به ریشهای شما می خندیم...علت آن نیز این بود که ریشهای ما کاملا گل آلود شوده بود/..

محل استقرا اسرا کمپ 18 بعقوبه بود...در آنجا هر اسیری باید از تونل مرگ عبور می کرد...در فیلم اخراجیها به این تونل اشاره شده است...طول آن حدودا 40 متر بود..در دو طرف آن عراقیها می ایستادند که یک اسیر از اول تا آخر باید کتک می خورد...اگر کسی می افتاد کتک زیادی می خورد...اسرا در این لحظات کتک وحشتناکی خوردند...ما جزو مفقودالاثرها به حساب می آمدیم و لذا کتکهای آنها به قصد کشت بود.....شدت جراحات خیلی سنگین بود...فک و صورت من در این جریان شکست...بینی من هم شکسته بود که سالها بعد در بیمارستان ساسان عمل کردند..اثار جراحت فک نیز هنوز مشهود است...

اسرا به سوله ای شبیه سالن ورزش موسسه وارد شدند...همه اسرا آش و لاش شده بودندو از هر گوشه صدای آه و ناله بلند بود..ساعت حدودا 4-3 بعد از ظهر بود...و داخل سوله خیلی گرم بود...سقف سوله آهنی بود و پنجره ها نیز ایرانیت رنگی بود و نمای بیرون معلوم نبود...حدود 1200 نفر درون یک سوله کوچک بودیم...غیر از این سوله 4 تا سوله دیگر هم در این کمپ وجود داشت که هیچ ارتباطی با هم نداشتند. آن شب به ما شام ندادند. به شدت تشنه بودیم...تا 17 -18 روز به ما اصلا غذا و اب خوبی نمی دادند...در این روزها فانوسقه ما اینقدر زنگ زده بود که ناچار شدم آن راببرم...همگی به شدت لاغر شده بودیم و اصلا نای راه رفتن نداشتیم.

ما بازجویی نداشتیم ...بازجویی ها مربوط به افسران بود وبا سربازان کار نداشتند...موقع اب دادن یک پیت حلبی 18 کیلویی روغن را پر از اب می کردند و شیلنگ ان را از لای در داخل می کردندو همه مجبور فقط همین آب را بخوریم..لذا قرار گذاشته بودیم که فقط یک قلپ بخوریم...در یکی از این ایام یک روز  دیدم که یک شیلنگ از درب دیگر وارد شد و آب باز شد..من به سمت شیلنگ رفتم و چند قلپ خوردم که دیدم اب قطع شد..به آن عراقی که شیلنگ را فرستاده بود لعنت کردم ولی بعد دیدم که بقیه بچه ها شیلنگ را با دندان سوراخ کرده بودند تا آب بخورند...این صحنه به خوبی شدت تشنگی را نشان می دهد...

غذای ما خیلی بد بود..اول نانهایی مثل نان ساندویجی به ما می دادند که کمی روی ان برشته بود وبقیه اش خمیر بود...ما نان را تقسیم می کردیم تا در تمام روز نان داشته باشیم...یکی از این نانها را با خودم در پایان اسارت به ایران اوردم و یک خبرنگار آن را برد...به هر ده نفر ما یک ظرف غذا دادند...اوایل همه روز را در سوله بودیم ولی بعدها روزی نیم ساعت اجازه هواخوری به ما می دادند...اوایل توالت نداشتیم و ما گوشه سوله بدون خجالت اجابت مزاج می کردیم...لباسی هم به تن ما نبود و مثل سرخ پوستها لخت بودیم...بعد از شش ماه ما یکی دو تا پیت گذاشته بودند که این 1200 نفر در آن اجابت مزاج می کردند...کنار آنها پر از کرم بود که در هم می لولیدند...

بسیاری از اسرا در این ایام اسهال خونی می گرفتند و برخی شهید شدند..هیچ خبری از پزشک نبود و فقط برخی اسرا که از پزشکی سردر می آوردند پیشنهاداتی می دادند..کل آسایشگاه یک اسپری برای بی حسی دندان داشتند و اگر کسی درد دندان می گرفت با انبر و بدون بی حسی دندانش را می کشیدند..

فرهنگ عربها خیلی از ما عقب تر است..مثلا بادمجان را با پوست می پختند و می خوردند ...به ما هم از همینها می دادند...به هر ده نفر غذایی معادل دو نفر را درون یک ظرف مثل یغلبی می ریختند...ما درون ظرف خط می کشیدیم تا هر کسی سهم خودش را بخورد..دستها نشته و ناخنها کثیف بود..وضع بهداشتی خیلی خراب بود...

امکانات نظافت ما در داخل سوله خیلی کم بود..بعد از شش ماه یکسری لباس سورمه ای یکسره دادند...بعد از یکسال هم نفری یک لباس عربی و دشداشه دادند...

 

به ما اجازه نماز جماعت و دعا نمی دادند..یک ماه بعد از اسارت محرم شد...ما سینه زنی می کردیم و اتفاقا چند نفر از عراقیها هم همراه ما سینه می زدند...نوحه ما این بود..فریاد از ظلم یزید...بیداد از ظلم یزید...

دوران اسارت من 26 ماه طول کشید...22 شهریور ماه من ازاد شدم...در آنجا با اقای اعظام جعفری از همکاران بخش تب برفکی ملاقات داشتم...او ابتدا در سوله ما بود و سپس به سوله ای منتقل شد که آقای یحیی پیکر هم در آنجا بود...( خاطرات اقای اعظام جعفری در بخش بعدی نقل می شود)

روزی 4-3 بار آمارگیری می کردندو...همگی باید برپا می شدند و شعار مرگ بر ...می دادند که اسرا کلمات را تغییر می داددن مثلا می گفتند مرد است خمینی   یا  نفت است کوپنی!!!

 عراقیها عمدتا نمی فهمیدند ولی گاهی می فهمیدند و ما را تنبیه می کردند. یک روز سرباز عراقی کنار من متوجه شد که من نمی گویم...من را زیر کتک گفت و گفت باید شعار مرگ .... را بگویی و چون نگفتم هفت تا از دنده های من را شکست و هنوز هم این اثار را دارم....

برخی از عراقیها عقده ای بودند و به هر نحوی ما را اذیت می کردند...ما از ارتش بیست میلیونی صحبت می کردیم در حالی که کل جمیت آنها 15 میلیون بود...عراقیها نیز در جنگ خیلی تلفات داده بودند و در جنگ خانوده هایشان کشته شده بودند و. لذا بدون دلیل ما را می زدند .به خصوص که ما جزو مفقودالاثرها محسوب می شدیم.

 ازاده
1
1