- ارسال کننده: بین الحرمین تاریخ: ۹۲/۱۱/۰۹

به مناسبت بمباران مدرسهی زینبیه در شهر میانه جانباز مدرسه زینبیه: بمباران مدرسه نشانی از ناتوانی عراق بود/خلبان جنگنده را از نزدیک میدیدیم

 

خبرگزاری تسنیم : ۱۲ بهمن ماه سال ۶۵عراق، دبیرستان زینبیه واقع در شهر میانه، را بمباران می‌کند. در این حادثه‌ ۳۰ نفر از دانش‌آموزان شهید و حدود ۱۳۰نفر زخمی می‌شوند. "فاطمه منتظری" جانباز ۵۰درصد آن حادثه است.

  12 بهمن ماه سال 65 حوالی ساعت 10 و نیم صبح، در دبیرستان دخترانه‌ی زینبیه واقع در شهر میانه، در آن اوقاتی که دانش آموزان خود را برای جشن شروع دهه فجر انقلاب اسلامی آماده می‌کردند. جنگنده‌های عراقی به سمت مدرسه می‌ایند و با بی رحمی تمام مدرسه را بمباران کرده و به خاک و خون می‌کشند. در این حادثه‌ی تلخ 30 نفر از دانش‌آموزان شهید و حدود 130نفر از آن‌ها زخمی می‌شوند.
"فاطمه منتظری" یکی از این دانش آموزان است که امروز به عنوان جانباز 50درصد آن حادثه، برایمان از تلخی‌ها و جزئیات واقعه، روایت می‌کند. او متولد 1347 است و زمان حادثه کلاس دوم دبیرستان بوده است. و امروز در حالیکه هنوز ساکن شهرستان میانه است در کسوت یک دبیر، میدان جهاد علمی را می‌پیماید.

 

 

مدرسه‌ی زینبیه، اتفاقی بمباران نشد

فاطمه منتظری معتقد است که میانه توسط عراق اتفاقی بمباران نشد. او می‌گوید: "شهر ما هیچ شاخصه خاص استراتژیکی نداشت. نه نزدیک جبهه بود و نه تاسیسات خاصی داشت. اما خیلی پشتیبان جنگ بود. میانه با اینکه شهر کوچکی بود اما مسئولینش فعال بودند. میانه، اکثرا هر هفته اعزام نیرو به جبهه داشت. امام جمعه شهر میانه، آقای حججی، در واقع یک فعال سیاسی محسوب می‌شد. قبل از انقلاب هم در نوفل‌لوشاتو دیدار امام رفته بود. آقای حججی کسی بود که انقلاب را در میانه زنده کرد. او مدت‌ها نماینده مجلس بود و در زمانی که نمایندگی وقتی قرار بود برای جلسه در نیویورک حاضر شود. آمریکا به او ویزا نداده بود.
مدرسه‌ی زینبیه هم پایگاه تدارکات جنگ محسوب می‌شد، دانش آموزان، همگی برای مجروحین جنگ، خون داده بودند. ما همیشه پشت جبهه را پشتیبانی می‌کردیم. زمستان‌ها برای رزمندگان لباس می‌بافتیم و می‌فرستادیم. مربا و کمپوت می‌فرستادیم. ضمن اینکه ساختمان سپاه در مجاورت مدرسه‌ی ما بود. همچنین خط شکن سی و یکم عاشورا اکثرا بچه‌های میانه بودند.
 میانه از طرف عراق، برای بمباران انتخاب شده بود و از روی آگاهی بمباران شد نه اینکه اتفاقی آن را بزنند. عراق در جنگ با ایران احساس ناتوانی می‌کرد. به همین دلیل به بمباران شهرها روی آورده بود."

منتظری برمی‌گردد به سال 65 و از همان روزها برایمان می‌گوید: "دهه فجر بود و مدرسه را طبق معمول تزئین کرده و آماده جشن‌های دهه فجر کرده بودیم.روز قبل از بمباران مدرسه، برای نخستین بار شهر میانه حوالی ساعت 5 بمباران شده بود. تا آن موقع هیچ وقت شهر ما بمباران نشده بود و خیلی اطلاعات در مورد آن نداشتیم.
 شهر ما بی دفاع بود و هیچ پدافندی برای مقابله نداشتیم. شایعه شده بود، در رادیو عراق اعلام کرده بود که می‌خواهند مدرسه زینبیه را بمباران کنند. اما ما همه مشغول جشن‌های دهه فجر بودیم و جدی نگرفتیم."

جنگنده تا جایی پایین آمد که من خلبان آن را می‌دیدم

هیچ کس تهدید برای بمباران را جدی نمی‌گرفت. یک مدرسه‌ی دخترانه، در شهری به کوچکی میانه که هیچگونه امکانات تدافعی ندارد، چه خطری برای رژیم صدام محسوب می‌شد که بخواهد آماج بمب‌های خوشه‌ای جنگنده‌هایش قرار بگیرد؟ منتظری روز واقعه را با جزئیاتش شرح می‌دهد و می‌گوید:
"روز واقعه، یعنی 12 بهمن ماه سال 65، به مناسبت شروع دهه فجر جشن داشتیم. دقایقی قبل از بمباران، زنگ زدند و گفتند آژیر قرمز را بزنید. مدرسه پناهگاه نداشت و بچه‌ها همان وسط حیاط مدرسه پخش شده بودند. روی پشت بام ساختمان سپاه، بچه‌های پاسدار داشتند آماده پدافند هوایی می‌شدند. یکی از دوستانم به نام "فریبا تذاکری" دستش در دست من بود. وقتی صدای هواپیماها آمد و صدا را شنیدیم. رفتیم کنار دیوار، اما فرصت درازکشیدن پیدا نکردیم. نیم خیز بودیم که بمباران آغاز شد. فریبا در این بمباران شهید شد."
خلبانان عراقی چون می‌دانستند که شهر میانه پدافند هوایی ندارد و بی دفاع است، خیلی آرام و با خونسردی، تا جایی که می‌توانستند پایین آمده بودند، به طوریکه من خلبان جنگنده را می‌دیدم. حتی افتادن بمب روی سقف آزمایشگاه را دیدم. از ترکش های همان بمب زخمی شدم و از هوش رفتم."
قطعا همانطور که بچه ها خلبانان متجاوز عراقی را توی کابین خلبانی می‌دیدند، خلبان بعثی هم دختران بی دفاع مدرسه‌ای را وحشت زده تماشا می‌کرده است. اما شیپور جنگ برای آن‌ها، رساتر از فریاد مظلوم  خودنمایی می‌کرد.

 

 

 

بچه‌هایی که زیر منبع نفت جزغاله شدند

منتظری از وقت به هوش آمدنش می‌گوید:
"مردم عادی که جریان بمباران را دیده بودند برای کمک، خودشان را به مدرسه رسانده بودند. من با صدای مردم به هوش آمدم که می‌گفتند هر کس می‌تواند خودش را بلند کند و تا بیمارستان برساند. تعداد زخمی‌ها زیادند.
بمب‌ها عموما خوشه‌ای بود و ترکش‌های زیادی داشت. به همین دلیل همه ترکش‌های زیادی خورده بودیم. همان دوستم، فریبا تذاکری، کنارم نشسته بود، یک لحظه سرش را بلند کرد، ظاهرا حالش خوب بود و به من می‌گفت منتظری نترس تو هیچ چیزت نشده. بعد دوباره سرش را روی زانویش گذاشت، بعدها وقتی مادرش عیادتم آمد و از حال فریبا پرسیدم. گریه کرد و گفت که همان روز شهید شده است.
 من ترکش زیادی خورده بودم و دائم خون بالا می‌آوردم. یکی از دوستانم با وجود اینکه خودش زخمی بود و دستانش خونی. برایم کمی آب آورد و کمک کرد و مرا تا بیمارستان نزدیک مدرسه ببرد. اصلا نمی‌توانستم نفس بکشم و حالم خیلی وخیم بود."
تا چند دقیقه پیش از واقعه، فاطمه منتظری با دوستان و هم مدرسه‌ای‌هایش مهیای جشن دهه فجر بودند و حالا بعد از بمباران، یکی یکی جنازه های متلاشی شده‌ و غرق به خون هریک را توی حیاط می‌بیند. او می‌گوید:
"وقتی به کشته‌های مدرسه نگاه می‌کردم، چون آتش و دود، همه جا با هم دیده می‌شد، صحنه‌ی عاشورا را برایم تداعی می‌کرد.
در مدرسه هیچ جای مناسبی برای پناه گرفتن بچه‌ها وجود نداشت. بچه ها یا توی حیاط سرگردان بودند و یا گوشه‌های حیاط پناه گرفته بودند. پشت حیاط یک منبع نفت بود. که بچه‌ها زیر آن پناه گرفته بودند. این منبع نزدیک ساختمان آزمایشگاه هم بود. وقتی بمباران شد همه‌ی بچه‌هایی که آنجا بودند در آتش جزغاله شدند. به طوری که دیگر ظاهرشان قابل تشخیص نبود. پدر یکی از این بچه‌ها خیلی دنبال دخترش گشته بود و نتوانسته بود او را بین کشته‌ها و زخمی‌ها پیدا کند تا وقتی‌ که فهمید پیکر دخترش بین جنازه‌های سوخته است.
 مادر یکی از بچه‌ها به نام اسلام زاده آمده بود دنبال دخترش، همان موقع بمباران شد و این دو در حالیکه همدیگر را در آغوش گرفته بودند شهید شدند. ایران قربانی، فلور عباسی و دیگر دوستانم همگی در هیمن روز شهید شدند.

دستم ترکش خورده و از گوشت آویزان بود

به علت اوضاع وخیم جسمی و دودی که همه اطراف را گرفته بود، دیگر متوجه جزئیات نبودم. وقتی توی حیاط مدرسه راه می‌رفتم فقط متوجه می‌شدم که دائم روی چیزی می‌روم و پایین می‌آیم. و متوجه نبودم که این پستی و بلندی‌هایی که از آن‌ها عبور می‌کنم کیف و کتاب و پیکر هم مدرسه‌ای‌هایم است."   
 جانباز 50 درصد واقعه ی بمباران مدرسه‌ی زینبیه ادامه می‌دهد: "در آن زمان دو ماه بود که نامزد کرده بودم. نامزدم به همراه برادرم برای پیدا کردن من، به بیمارستان آمده بودند. وضعیتم وخیم بود. اما امکانات کم و بیمارستان کوچک بود. به همین علت زخمی‌ها را به بیمارستان‌ شهرهای نزدیک‌ و مجهز منتقل می‌کردند.  بیمارستان میانه دو آمبولانس بیشتر نداشت. وقتی دکتر مرا معاینه کرد، گفت که این خونریزی داخلی دارد، شکم باز شده و تا اعزام به بیمارستان تبریز نمی‌رسد. اما به اصرار برادر و نامزدم به من برگه اعزام دادند. وقتی من را سوار آمبولانس کردند جایی برای خوابیدنم وجود نداشت و من کف آمبولانس بودم. برای آنکه شکمم باز بود و زخم های زیادی داشتم، برادرم پاهایش را کف آمبولانس دراز کرد و من را روی پایش مثل برانکادر گذاشت. و من به این طریق به تبریز منتقل شدم و در بیمارستان آنجا مورد عمل جراحی قرار گرفتم. وقتی وارد اتاق عمل شدم اذان ظهر بود و بالاخره موقع اذان مغرب از اتاق عمل بیرون آمدم."
 فاطمه منتظری جراحت‌های زیادی را به خاطر اصابت ترکش متحمل شده است. او می‌گوید: "کلیه راستم بر اثر اصابت ترکش از بین رفت و درآوردند. کبدم دچار پارگی شده بود که در جراحی ترمیم شد. کیسه صفرایم را درآوردند. روی سینه‌ام ترکش بزرگی خورده بود که دکتر می‌گفت اگر کمی عمیق تر رفته بود به قلبت اصابت می‌کرد. دستم ترکش خورده و شکسته بود به طوریکه دیگر روی آن کنترلی نداشتم و از گوشت آویزان شده بود. در سرم هم ترکش داشتم.
بعد از آن حادثه هم چون جنگ ادامه داشت. یک حالت‌های عصبی عجیبی پیدا کرده بودم ودائم با هر اتفاقی فشار خونم بالا می‌رفت. برای همین دیگر به مدرسه نرفتم. اما چون نمی‌خواستم درس را رها کنم. به صورت غیر حضوری در خانه درس می‌خواندم و در امتحانات متفرقه پایان سال مدارس شرکت می‌کردم و به این صورت دیپلمم را گرفتم. فوق دیپلمم را در دانشگاه پیام نور میانه گرفتم و بعد از آن لیسانس و فوق لیسانس ادبیاتم را در زنجان گرفتم."

یکی از بچه‌ها نامزد کرده و همان شب مراسم ازدواجش بود که شهید شد

از او درباره‌ی فضای مدرسه و بچه‌ها قبل از بمباران می‌پرسمو می‌گوید: "قبل از بمباران، بچه‌ها به خاطر شایعاتی که درمورد بمباران دبیرستان شنیده بودند برخی از هم حلالیت می‌طلبیدند و بعضی با هم صحبت می‌کردند که اگر بمباران شد از آن طرف مدرسه برویم خانه. چون هیچ کس بمباران را ندیده بود و نمی‌دانست که عمق فاجعه تا چه حد می‌تواند باشد. پای تخته سیاه کلاس نوشته بودند که الوداع، اگر ما را ندیدید حلالمان کنید.

 

 

یکی از بچه‌ها نامزد کرده بود و همان شب مراسم ازدواجش بود که در مدرسه شهید شد. یکی دیگر از بچه ها همان روز به مادرش گفته بود دو تا جوراب روی هم می‌پوشم که کلفت باشد و اگر در مدرسه، بمباران شد و افتادیم. پایم بیرون نیفتد و کسی نبیند."
 به غیر از 30 دانش آموز مدرسه‌ی زینبیه که بی گناه زیر بمب‌های بعثی جان سپردند. 7 تن از پاسداران سلحشور میانه هم که تمام تلاششان را قبل از وقوع بمباران، برای ایجاد یک پدافند هوایی روی پشت بام ساختمان سپاه در مجاورت مدرسه‌ی زینبیه انجام دادند، بر اثر اولین بمب، تکه تکه شدند. اما کمی بعد، هر دو خلبانی که مدرسه زینبیه را بمباران کرده بودند، اسیر شدند. و هیچ کدام از شهدایی که در شهرهای مسکونی‌شان مورد بمباران هوایی عراق قرار گرفتند نتوانستند رژیم متجاوز بعث را به پیروزی نزدیک کنند.

 

1
2
1 2