- ارسال کننده: اسماعیل مختاری تاریخ: ۹۰/۰۷/۱۴

نگران نباشید من همین دور و برها هستم، من که نمرده ام.

 

نگران نباشید من همین دور و برها هستم، من که نمرده ام. پدر هم آمده پیش من...
 

زندگینامه شهید خلیل کاظمی ، دانش آموز شهیدی از شهر ترکمنچای شهرستان میانه

زندگی نامه

در کوچه های خاکی ترکمنچای از ماشین پیاده می شویم و از افراد محل سراغ منزل ((شهید خلیل کاظمی)) را می گیریم . دو نفر پسر جوان به طرفمان می آیند . سلام می دهند و می گویند خانه ی ماست،بفرمایید برویم . وارد خانه می شویم . سلام می کنیم و می نشینیم . مادر شهید می آید و روبرویمان می نشیند تا از شهید برایمان بگوید . می گوید : ((وقتی خلیل یکی دو سال بیشتر نداشت ، مادرش فوت کرد و من خلیل را مثل بچه های خودم بزرگ کرده ام . خلیل هم چون مادرش را درست به خاطر نمی آورد ، من را مادر خودش می دانست و حتی یک لحظه هم اتفاق نیفتاد که بین ما این فکر پیش آید که ناتنی هستیم.)) صدایش می لرزد. چادر گلدارش را بیشتر به خود می پیچد و زل می زند به عکس بزرگی از خلیل که توی قابی چوبی روی تاقچه نگاهمان می کند . می گوید :((پدرش فروشنده بود . اجناس را از شهرهای دیگر می آورد و در ترکمن چای می فروخت. از این راه زندگی می کردیم. خلیل وقتی بچه بود،یعنی 9سال داشت ، انقلاب شد و با اینکه خیلی کوچک بود ، همراه ما به تظاهرات و راهپیمایی می آمد. بعد از پیروزی انقلاب هم به تحصیلش ادامه داد. در مدرسه، در گروه های سرود و تئاتر شرکت داشت و از لحاظ درسی،وضعیتش خیلی عالی بود .

تا اینکه در 14 سالگی در فعالیتهای سپاه ترکمنچای شرکت کرد. از آن موقع که بیشتر شب ها در پایگاه بود. چند سال که گذشت، دیگر طاقت نیاورد و از پدرش اجازه خواست، تا به جبهه برود. پدرش، به خاطر سن او مخالفت می کرد، ولی وقتی اصرار خلیل را دید، موافقت کرد و او به جبهه اعزام شد.وقتی در جبهه بود، نگرانش بودیم، ولی او توی نامه هایش یا وقتی زنگ می زد، می گفت:((بهتر است نگران خودتان باشید، اگر بنا به مردن باشد، ممکن است شما هم در شهر، موقع بمباران بمیرید یا تصادف کنید، پس من هم باید نگران شما باشم.)) دوستش می گفت:((توی جبهه، نان های خشک را با لذت و سر و صدا می خورد و می گفت: به خدا،این نان بهتر از غذاهای اشرافی توی شهر، بیشتر به من می چسبد. حالا اگر از پشت جبهه کلوچه و شیرینی می آمد که دیگر جشن می گرفت. از لحظه لحظه های حضور در جبهه لذت می برد و واقعاً به آنجا عشق می ورزید.)) آخرین باری که آمد به مرخصی،وقتی می خواست برود،به من گفت:ساعت پنج صبح،بیدارم کن. ساعت پنج، بیدارش کردم و او از ما خداحافظی کرد و رفت ، بدون اینکه خواهرهایش را که توی خواب بودند،ببیند. من رفتم و خوابیدم، حدود یک ساعت بعد،از خواب بیدار شدم و دیدم خلیل،کنار خواهرهای کوچکش، خودش را جمع کرده و خوابیده. با خودم گفتم؛ این بچه، چرا برگشته؟ حتماً ماشین گیرش نیامده، بعد فهمیدم برای دیدن خواهرهایش برگشته است. وقتی شهید شد، 28 شهریور سال 66 بود. دو روز مانده بود تا مدرسه ها باز شوند . پنج روز قبل از آخرین مرخصی اش،نوشته بود که قرار است بیاید و ثبت نام کند، و سپرده بود، کتابهایش را بگیریم. ولی دو روز مانده به باز شدن مدارس شهید شد و به سر کلاس انبیا رفت . انبیایی که معلمهای راستین انسانها هستند .

می پرسیم:متولد چه تاریخی است.می گوید:((بگذارید شناسنامه اش را بیاورم.)) شناسنامه اش را که باز می کنیم می بینیم روی آرم شیر و خورشید و تاج شاهنشاهی خط کشیده و نوشته شده.((مرگ بر شاه)). متولد 6 بهمن سال 48 است . از پدرش سؤال می کنیم. مادر می گوید:(( در سال 70، فوت کرده است.)) خلیل 4 برادر و 8 خواهر دارد. او چهارمین فرزند خانواده بوده است . از برادرهایش می پرسیم. می گوید:((یکی از برادر هایش معلم است و در مشهد زندگی می کند و مدت زیادی را در جبهه گذرانده است. ولی به خاطر کسالت و بیماری ای که داشت، از جبهه برگشت.)) می گوید:(( وقتی پدرش فوت کرد، برادرش در بین جمعیتی که برای سر سلامتی آمده بود خلیل را دیده بود. حالش به هم خورده بود و غش کرده بود. او را به بیمارستان رسانده بودند. و در بیمارستان خواب دیده بود که خلیل می گوید، نگران نباشید من همین دور و بر ها هستم. من که نمرده ام. پدر هم آمده پیش من. یک بار هم خودم، او را در خواب دیدم. روز عید قربان بود، و من خوابیده بودم،که خلیل در خواب آمد سراغم و گفت: مادر! بلند شو برویم زیارت خانه ی خدا،برویم حج. من ناراحت شدم و گفتم: ولی پسرم، ما که پول سفر به مکه نداریم، چطور می خواهی مرا به حج ببری ؟ گفت: ناراحت نباش مادر، دستت را به من بده تا تو را به حج ببرم. تا دستم را به او دادم،از خواب بیدار شدم. فهمیدم که او هنوز به فکر ماست و دیدنمان می آید .

یکبار هم خواهرش در خواب دیده بود که با امام خمینی (ره) آمده اند به خانه مان، خواهرش ناراحت شده و گفته بود: چیزی در خانه برای پذیرایی نداریم . خلیل گفته بود، مهم نیست، حتی اگر نان و خرما هم باشد خوب است، خودت را ناراحت نکن .))

از برادران خلیل می پرسیم، چه حسی نسبت به برادر خود دارند؟ یکی می گوید چند وقت پیش، از کتابخانه مدرسه، کتابی به امانت گرفتم. در خانه وقتی داشتم ورق می زدم، دیدم اسم خلیل روی کتاب است. وقتی به مادرم نشانش دادم، گفت : درست است، این کتاب را خلیل به کتابخانه هدیه داده. به مادر گفتم : بهتر است با مسؤولین کتابخانه صحبت کنیم و کتاب را پیش خودمان نگه داریم، ولی مادر گفت : این کتاب را خلیل، خودش هدیه داده و ما خوب نیست هدیه داده شده ی او را دوباره پس بگیریم . کتاب را دوباره بردم و به کتابخانه تحویل دادم . من با اینکه خلیل را خوب به خاطر نمی آورم، ولی مطمئنم که دوستمان داشت و دوستش داشتیم .او آن طور که مادر می گوید، جور دیگری بود، جوری که ما باید برای داشتن همچون برادری افتخار کنیم و ما افتخار می کنیم به اینکه خانواده ی شهید خلیل کاظمی هستیم . بله ، ما افتخار می کنیم .

با تشکر از آقای فراز احمدی که متن فوق را از صفحات زیر تایپ و ارسال کردند.

 

 

 

  
 

منبع (روی لینک کلیک کنید):

کتاب فهمیده های آذربایجان (جلد دوم)
به اهتمام جلال شمع سوزان
کاری از بسیج دانش آموزی آذربایجان شرقی
 چاپ اول پاییز 1380

1
1