- ارسال کننده: رضا عباسی اقدم تاریخ: ۹۲/۰۹/۲۰

حکایت پادشاه و نگهبان

حکایت پادشاه و نگهبان

زنبورنامه .......(قسمت ششم)   ....... نوشته: اقدم

 

پادشاهی گذارش به یکی از برج های شهر افتاد. نگهبانی را دید که که در سرمای زمستان با لباسی معمولی ایستاده بود. پادشاه از او پرسید: "با این لباس کم سردت نمی شود؟" نگهبان پاسخ داد:" به سرما عادت دارم قربان!" پادشاه گفت:"نه اینطور نمی شود، دستور می دهد تا غروب لباسی گرم و مناسبی برایت بفرستند."

پادشاه رفت و در مشغولیت های دربار نگهبان را فراموش کرد. فردا صبح خبر آمد نگهبان موصوف از شدت سرما یخ زده و در همان محل نگهبانی مرده است!  پادشاه با یادآوری جریان دیروز خود شخصاً به محل نگهبانی رفت. نگهبان گوشه ای کز کرده و  یخ زده بود. کنارش روی دیوار، با ذغال نوشته شده بود:" به سرما عادت داشتم، اما وعده لباس گرم مرا نابود کرد!"

..................................

اکنون اینجا هستیم؛ میانه!

ما مردمی هستیم ساده. مردمی که به سرماهای روزگار عادت کرده ایم. به سواره بودن مسئولین و پیاده ماندن خویش عادت کرده ایم. به سخنرانی های پرآب و تاب  برخی ها عادت کرده ایم.

ما مردمی هستیم ساده که به برآشفتن آقایان در برابر نقدهای ساده خویش عادت داریم. به دیدن امکانات سایر شهرهای همسان میانه و حسرت خوردن خویش عادت داریم.

ما مردمی هستیم ساده که به دعواهای جناحی و تماشای تقسیم غنائم عادت داریم. به خوش باوری خویش، به قبول وعده های تکراری مسئولین عادت داریم.

ما اجنبی ز قاعده کار عالمیم               بیگانه گرد کوچه و بازار عالمیم

 ما به همین هوای سرد و ملس  پائیزی خود دلخوشیم و عادت کرده ایم. ما را با وعده های نامعلوم بهاری و طراوت های فریبنده تابستانی قلقلک ندهید. ما به همین دنیای ساده مان راضی هستیم. خواهش می کنیم بگذارید به همین داشته های اندکمان دلخوش باشیم، ما چیزی نمی خواهیم! ما را بس است همین سادگی و رضایت و سرما!! همین./ 

1
1