- ارسال کننده: بین الحرمین تاریخ: ۹۲/۰۹/۰۳

سردار حاج مصطفی مولوی

 

سردار حاج مصطفی مولوی ; جانشین شهید « مهدی باکری » در لشکر عاشورا از جمله رزمندگانی است که از اوایل تشکیل سپاه به این نهاد پیوست و علیرغم اینکه بارها در عملیاتهای مختلف همچون طریق القدس والفجر 8 و کربلای 5 بشدت زخمی و شیمیایی شد ولی تا آخرین روزهای جنگ با حضور مستمر خود در جبهه های دفاع مقدس روح اسلام انقلابی را در پرتو جنگ استمرار بخشید.
وی متولد سال 1338 شهرستان میانه است . در سال 57 پس از اخذ دیپلم در رشته برق دانشگاه تهران قبول شد و به دلیل جریانات انقلاب فرهنگی و اعزام به جبهه از ادامه تحصیل بازماند. بعد از اتمام جنگ برای دومین بار از طریق کنکور سراسری قبول شد و در سال 75 در رشته عمران از دانشگاه تبریز فارغ التحصیل گردید.
مصطفی مولوی از اول تاسیس تیپ و بعدها لشکر عاشورا در کنار شهیدان مهدی و حمید باکری بود. شهید مهدی باکری علاقۀ بسیار به او داشت و شهید حمید باکری همیشه تعریف می‌کرد که ما در لشگر بدون آقا مصطفی نمی‌توانیم کاری بکنیم.

رفتم تو اینترنت تا اطلاعاتی شسته رفته در مورد مصطفی مولوی پیدا کنم. دریغ از یک لینک مفید که بتواند یک سری اطلاعات عمومی و پایه در مورد آقا مصطفی بدهد. یک لحظه پیش خودم فکر کردم اگر کسی دنبال اسم خود من تو اینترنت می گشت خیلی بیشتر از این اطلاعات کسب میکرد. آری در این فضای بیکران اینترنت من عاجز شدم از پیدا کردن صفحه ای که در آن یک زندگینامه ای یا یک اطلاعات پایه از مطصفی مولوی موجود باشد. واقعا که شرم آور است. حالا اگر آقا مصطفی شهید شده بود الان چندین نفر با دادن اسم و رسم او و چسباندن خود به او وزیر و وکیل شده بودند. همچنانکه به قول خود آقا مصطفی خیلی ها که در آن زمان از اسم جنگ هم می ترسیدند با تعریف خاطره های دروغین ازمهدی باکری به آب و نان رسیدند. واقعا که قصه پر غصه ای است این اخلاق جامعه ما. در مورد مصطفی مولوی که جستجو کنید دو نوع عنوان خبری جلب توجه می کند یکی اینکه ایشان رییس ستاد موسوی شده اند (انگار مطصفی همان لحظه از مادر متولد و مسول ستاد شد و قبل از آن هیچ نبود). لینکهای دیگری که می بینید خاطرات جبهه است در مورد شهید باکری. 
روایت سردار سرافراز حاج مصطفی مولوی از شهید آقا مهدی باکری
وقتی پای صحبت های حاج مصطفی منشینم حال عجییبی پیدا میکنم و بعد پایان صحبت هایش احساس سبکی دارم خاطره ای دیگر از حاج مصطفی عزیز :
توی یک کانتینر بودیم، قبل از عملیات فتح المبین، برای توجیه همین عملیات، که یک تویوتا آمد ایستاد آنجا و صدایش نگذاشت بفهمیم داریم چه می گوییم و چکار می کنیم. نشسته بودم لب کانتینر. بلند شدم عصبانی آمدم بیرون گفتم: "خاموشش کن!" راننده از ماشین آمد پایین بی اعتنا به حرف من رفت پشت ماشینش، شروع کرد به خالی کردن یک سری طناب سفید.
گفتم: "هوی! با توام! خاموشش کن این قارقارکت را!"
خونسرد گفت: "تو هم بیا کمک! جای دوری نمی رود."
گفتم: "نه بابا؟" [بعد] عصبی گفتم: "کمتر بخور، برو برای خودت نوکر بگیر. تو راننده ای، نه من. وظیفه خودت است که بارت را خالی کنی."
ناراضی برگشتم توی جلسه، دیدم ده دقیقه بعد آرام آمد نشست توی جلسه. بدون اینکه حرفی بزند. نشناختمش. فکر کردم شاید راننده یکی از فرماندهان باشد. دیگر بهش فکر نکردم. جلسه تمام شد و رفتیم درگیر عملیات شدیم. مأموریت ما در تنگه زلیجان بود [عملیات فتح المبین] ، در تپه ۱۸۲ که عراق فشار آورد و ما مجبور شدیم برگردیم عقب. داشتم به احمد کاظمی می گفتم چه اتفاقی افتاده که شنیدم احمد با لهجه ترکی حرف زد. گفت: "شماها سرباز امام زمانید. مقاومت کنید. من هم الان خودم را می رسانم." تعجب کردم که چرا احمد ترکی حرف زده. فشار عراق زیادتر شد. داشتیم بر می گشتیم که دیدم یک بیسیمچی دارد می آید طرفمان. گفت: "کجا؟"
گفتم: "مگر نمی بینی خودت؟"
گفت: "برگردید. باید مقاومت کنید."
برگشتیم رفتیم با یک خط آتش ایستادیم جلو عراقی ها و من همه اش فکر می کردم او کی می تواند باشد که به جای احمد حرف زده و حالا هم آمده به ما امر و نهی می کند. عصر همان روز دیدم نشسته پیش احمد. تازه شصتم خبردار شد که جانشین تیپ* است.
آشنایی من با مهدی از همین جا شروع شد. بعد هم که همه اش با هم بودیم. حتی وقتی رفت لشکر عاشورا. همیشه به شوخی در هر کاری که گره می خورد به من می گفت: "دیدی بالاخره کم خوردم و نوکر گرفتم؟! حالا نوبت توست که معلوم کنی چند مرده حلاجی."
خودش از هیچ کاری کم نمی آورد. با اینکه مهندس بود هرگز نشنیدم مهندس بودنش را به رخ کسی بکشد. من هم حتی بعد از شهادتش فهمیدم لیسانس دارد و مهندس مکانیک است. در عملیاتی در بمو زیاد با طرح مهندس های سپاه موافق نبود، که می خواستند آب را از پایین ارتفاع بمو برسانند به بالا. مهندس ها اصرار داشتند که این کار باید انجام شود و مهدی می گفت: "نمی شود، این پمپ قدرت ندارد شب تا صبح کار کند. باید یک مخزن دیگر گذاشت."
مهندس ها گفتند: "شما چه سر در می آوری از این کارها؟"
مهدی گفت: "اصلش هیچی. فقط کارگری کرده ام، مکانیکی کرده ام، تجربه دارم می دانم این کار شما شدنی نیست."
با تمام وجودش با همین عملیات بمو مخالف بود، به خاطر راهکارهای خطرناک و مشکلات زیاد. حتی با من آمد شناسایی و از نزدیک دید که جای سختی است. من هم شک داشتم. از مهدی پرسیدم: "به نظرت می شود کاری کرد؟"
گفت: "نه، ولی نظر فرمانده این است که ما باید تا آخرش پای کار باشیم."

سردار مصطفی مولوی در کنار سردار شهید مهدی باکری 
 

1
1