- ارسال کننده: بین الحرمین تاریخ: ۹۲/۰۷/۱۰

سردار رشید اسلام شهید صفر علی اباذری

شهید صفر علی اباذری : فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع)لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سال 1342 در شهرستان میانه به دنیا آمد . سه ماه از عمرش نگذشته بود که پدرش را از دست داد . مادرش مسئولیت اداره خانواده را بر عهده گرفت ، و با سیصد تومانی که از همسرش به ارث مانده بود مغازه ی کوچکی راه انداخت تا از این طریق امرار معاش کنند . در چنین شرایطی ، صفرعلی ، تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان شاه عباس (سابق ) در سال 1348 آغاز کرد . طی این مدت ، بعضی اوقات در مغازه یار و یاور مادر بود . گاهی هم بساطی می گستراند و با فروش مواد خوراکی بخشی از مخارج خانواده را تامین میکرد. در همین دوران ، فراگیری قرآن را نزد پدربزرگش شروع می کند .
تحصیلات مقطع راهنمایی را در سال 1353 در مدرسه اروندرود ( ابوذر فعلی ) آغاز کرد .
در همین سالها ، برای رفع نیاز مالی خانواده ، در تابستان برای میوه چینی به زمین ها و باغات اطراف شهر می رفت و در بهار با کاشتن محصولات زراعی ، به کشاورزان کمک می کرد و در آخر ، به دستفروشی در کنار خیابان می پرداخت . در عین حال ، برای یادگیری قرائت قرآن ، مرتباً به مسجدآقا سلطان در محل سکونتش رفت و آمد می کرد و در هیئت های مذهبی و مراسم و شعائر دینی شرکت می جست .او فعالانه در انجمن اسلامی محل فعالیت می کرد . در همین دوران آنها موفق شدند منزلی را که از پدر به ارث برده بودند را بازسازی کنند ، در حالی که صفرعلی به مرز پانزده سالگی رسیده بود . در این زمان ، جامعه ایران هم در آستـانـه یک تغییـر و تحـول اسـاسی قرار داشت و مردم علیـه ظلم وستم نظام شاهنشـاهی قیـام کـرده بودند . او شرکتی فعال در مبارزات انقلاب و تظاهرات خیابانی داشت . از جمله ، در یکی از روزهای انقلاب ، برای شرکت در تظاهرات از منزل خارج شد . نظامیان شاه ، در خیابان ها و کوچه ها مستقر بودند ، به گونه ای که مادر امکان خروج از منزل را نیافت . در حالی که تمام خانواده در بیم و ترس سنگینی به سر می بردند ، از پنجره مشرف به کوچه ، صفرعلی را می بینند که نان سنگک به دست وارد کوچه شد . فرمانده نظامیان که در همسایگی خانواده اباذری اقامت داشت ، بعد از شناسایی او ، به سربازان اجازه می دهد بدون سخت گیری او را رها کنند . هنگامی که وارد منزل شد ، تعدادی اعلامیه را از زیر پیراهن خود بیرون آورد که تعجب همگان را به همراه داشت .
پس از پیروزی انقلاب و صدور فرمان بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران مبنـی بر تشکیل بسیـج ، او جزء اولین کسانی بود که به این نهاد پیوست . وی برای مدتی مسئولیت کارگزینی بسیج را به عهده داشت . همزمان تحصیلات دوره متوسطـه را در سال 1357 در دبیرستان شریعتی ( امام خمینی فعلی ) ادامه داد . وضعیت تحصیلی او در این مقطع متوسط بود وعلت آن هم وقت زیادی بودکه اوبرای پرداختن به ماموریتهای بسیج می گذاشت ,اما موفق شد این دوره را پشت سر گذارد .
در همین زمان ، کتابخانه کوچکی در منزل کوچکشان تاسیس کرد و کوشیـد تا با راه اندازی مغازة رنگ فروشی ، هزینه زندگی آینده خود را تأمین کند . او تحت تأثیر فضای سیاسی پس از انقلاب ، به عضویت سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی درآمد ، اما بعد از مدتی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست ، و با شروع جنگ تحمیلی ، در حالی که تنها هفده سال بیش نداشت ، رهسپـار جنگ شـد . در سه سـال متـوالی حضـور در جبهـه ها ، در عملیاتهای فتـح المبین ، بیت المقدس ، مسلم بن عقیل ,الفجرها و...شرکت داشت . در این مدت دو بار مجروح شد . در اولین مرتبه از ناحیه کتف ، در نوبت دوم در عملیات والفجر 1 ، از ناحیه پا مجروح شد و برای مدتی در بیمارستان امام خمینی تهران بستری گردید . بعد از ترخیص از بیمارستان ، همراه خواهرش به میانه بازگشت و همین که با یک پای در گچ و دو عصای زیر بغل وارد منزل شد ، مادر از او پرسید : صفر چه شده است ؟ در جواب به شوخی گفت : « مادر ، لطفاً کمی آرام تر صحبت کنید . دشمن می شنود و خوشحال می گردد » پس از بهبودی ، بار دیگر تصمیم گرفت به جبهه بازگردد ، اما مسئولان وقت سپاه به ویژه حجت الاسلام و المسلمین احمدی ) مسئول روابط عمومی ستاد مرکزی سپاه پاسداران ( به درخواست مادرش ، مأموریت خدمت در بخش تبلیغات و انتشارات ستاد مرکز را به او محول کردند و پس از مدتی ، مسئولیت روابط عمومی ستاد بر عهده او گذاشته شد . بعد از گذشت زمانی ، هنگامی که با درخواستش برای اعزام به جبهه بی توجهی می شود ، نامه ای خطاب به حجت الاسلام احمدی ، به تاریخ 14/2/1362 نوشت و باتسلیم استعفای خود ، به سوی جبهه های جنگ شتافت . در فرازی از این نامه آمده بود :احساس شرم در مقابل شهدا می کردم و احساس گناه داشتم در برابر مسئولیتی که در قبال انقلاب خونبارمـان متوجه این حقیر بود ، با این که کمی تجربه داشتم ، با این حال در خانه ماندن را خیـانت می دانستـم ... مَثَل من و جبهـه ، مَثَل کودک شیرخـواری است کـه از شیـر مـادر دورش کنند .
شبانه از جا برمی خواست و بدون این که بیداری او باعث مزاحمت دیگران شود و دوستان رزمنده اش پی به عبادت او ببرند ، نماز شب می خواند و گریه های خود را نثار خالق می کرد . یا هنگامی که دوستان رزمنده اش لباسهای خود را از تن درمی آوردند تا در موقعیت مناسب آنها را بشویند ، بدون اطلاع لباسهای آنها را می شست .او تحصیلات دوران متوسطـه را که در مقطع دوم دبیرستان نیمه تمام گذاشته بود ، در جبهه پی گرفت و موفق شد دیپلم بگیرد . علاقه او به تحصیل از همان زمان در او افزایش یافت ، به گونه ای که در وصیت نامه خود خطاب به برادر ناتنی اش , حسین جهانگیری نوشت :
کتابهای مرا برای برادرم نگهداری کنید و در تحصیل تشویق کرده و از ایشان بخواهید که راهم را ادامه دهد و بعد از خاتمه تحصیلات از دو موهبت پاسداری و طلبگی یکی را انتخاب کند ( با این که دومی مناسب تر است . (
توانایی و کفایت معنوی و رزمی صفرعلی اباذری ، باعث شد فرماندهان لشکر 31 عاشورا ، فرماندهی گروهان حضرت قاسم علیه السلام را به او بسپارند . در عملیات خیبر ، فرماندهی گردان حضرت علی اکبر علیه السلام به عهده او بود و با این گردان ، در عملیات خیبـر شرکت داشت ، تا این که در نزدیکی پل طلایـه ، در حالـی که بی سیم در دست داشت و عملیات را فرماندهـی می کرد ، در مقابل چشمان نیروهایش ، به شهادت رسید و جنازه اش در آبهای هورالهویزة مجنون ناپدید شد .

1
1