- ارسال کننده: بین الحرمین تاریخ: ۹۲/۰۷/۰۷

نقل ازسردار رشید اسلام غلامحسن سفیدگری اهل شهر قهرمان پرور میانه

 

 

در یک مقطع بین مسئولان لشکر [عاشورا] و مسئولان استان آذربایجان [غربی] اختلافاتی بوجود آمد و این اختلافات باعث بروز تنش هایی شد. بعد از عملیات خیبر بود که داشتیم اردوگاه را تخلیه می کردیم. ما توی چادر فرماندهی منتظر بودیم تا همه از اردوگاه خارج شوند، بعد ما از اردوگاه بیرون برویم. نزدیک غروب بود؛ دیدم آقا مهدی نشسته روی زمین و با تکه چوبی که در دستش است با خاکها بازی می کند. نزدیک او رفتم، دیدم از گونه هایش قطرات اشک جاریست. گفتم: "آقا مهدی چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ برای آقا حمید دلتنگ شدی؟ می خوای بریم ارومیه؟" گفت: "نه غلامحسن، تمام بچه هایی که اونجا موندن، برادرای من هستن. خدا خواست که اینطوری بشه. اگه بنا بود حمید رو بیاریم تا حالا آورده بودیم، حمید خودش هم نمی خواست بیاد." گفتم: "پس چرا اینقدر ریختی بهم؟" گفت: "از خدا شهادت میخوام. دیگه دوست دارم هر چه زودتر شهادتم رو برسونه." گفتم: "یعنی به این زودی شهادت حمید روی شما تأثیر گذاشته؟" گفت: "نه، این حرفها نیست." گفتم: "پس چی؟" گفت: "نگرانم. بین بچه های لشکر داره تفرقه می افته. نگران اینم که این تفرقه بخاطر وجود من باشه. شاید اگه من نباشم این تشتت و دو دستگی از بین بره." بغض من هم ترکید و گریه ام گرفت. بغلش کردم و گفتم: "شما هر جا بری منم با شمام."  گفت: "نه، اگر وضعیت همین جوری پیش بره لشکر و بچه های آذربایجان حیف میشن." اصلا به فکر خودش نبود و به خودش فکر نمی کرد. همه چیز را برای خدا و سربلندی اسلام می خواست، حتی جان خودش را.

 

1
1