- ارسال کننده: بین الحرمین تاریخ: ۹۲/۰۷/۰۳

روایت سردار سرافراز حاج مصطفی مولوی از شهید آقا مهدی باکری

 

وقتی پای صحبت های حاج مصطفی منشینم حال عجییبی پیدا میکنم و بعد پایان صحبت هایش احساس سبکی دارم خاطره ای دیگر از حاج مصطفی عزیز : توی یک کانتینر بودیم، قبل از عملیات فتح المبین، برای توجیه همین عملیات، که یک تویوتا آمد ایستاد آنجا و صدایش نگذاشت بفهمیم داریم چه می گوییم و چکار می کنیم. نشسته بودم لب کانتینر. بلند شدم عصبانی آمدم بیرون گفتم: "خاموشش کن!" راننده از ماشین آمد پایین بی اعتنا به حرف من رفت پشت ماشینش، شروع کرد به خالی کردن یک سری طناب سفید.
گفتم: "هوی! با توام! خاموشش کن این قارقارکت را!"
خونسرد گفت: "تو هم بیا کمک! جای دوری نمی رود."
گفتم: "نه بابا؟" [بعد] عصبی گفتم: "کمتر بخور، برو برای خودت نوکر بگیر. تو راننده ای، نه من. وظیفه خودت است که بارت را خالی کنی."
ناراضی برگشتم توی جلسه، دیدم ده دقیقه بعد آرام آمد نشست توی جلسه. بدون اینکه حرفی بزند. نشناختمش. فکر کردم شاید راننده یکی از فرماندهان باشد. دیگر بهش فکر نکردم. جلسه تمام شد و رفتیم درگیر عملیات شدیم. مأموریت ما در تنگه زلیجان بود [عملیات فتح المبین] ، در تپه ۱۸۲ که عراق فشار آورد و ما مجبور شدیم برگردیم عقب. داشتم به احمد کاظمی می گفتم چه اتفاقی افتاده که شنیدم احمد با لهجه ترکی حرف زد. گفت: "شماها سرباز امام زمانید. مقاومت کنید. من هم الان خودم را می رسانم." تعجب کردم که چرا احمد ترکی حرف زده. فشار عراق زیادتر شد. داشتیم بر می گشتیم که دیدم یک بیسیمچی دارد می آید طرفمان. گفت: "کجا؟"
گفتم: "مگر نمی بینی خودت؟"
گفت: "برگردید. باید مقاومت کنید."
برگشتیم رفتیم با یک خط آتش ایستادیم جلو عراقی ها و من همه اش فکر می کردم او کی می تواند باشد که به جای احمد حرف زده و حالا هم آمده به ما امر و نهی می کند. عصر همان روز دیدم نشسته پیش احمد. تازه شصتم خبردار شد که جانشین تیپ* است.

آشنایی من با مهدی از همین جا شروع شد. بعد هم که همه اش با هم بودیم. حتی وقتی رفت لشکر عاشورا. همیشه به شوخی در هر کاری که گره می خورد به من می گفت: "دیدی بالاخره کم خوردم و نوکر گرفتم؟! حالا نوبت توست که معلوم کنی چند مرده حلاجی."
خودش از هیچ کاری کم نمی آورد. با اینکه مهندس بود هرگز نشنیدم مهندس بودنش را به رخ کسی بکشد. من هم حتی بعد از شهادتش فهمیدم لیسانس دارد و مهندس مکانیک است. در عملیاتی در بمو زیاد با طرح مهندس های سپاه موافق نبود، که می خواستند آب را از پایین ارتفاع بمو برسانند به بالا. مهندس ها اصرار داشتند که این کار باید انجام شود و مهدی می گفت: "نمی شود، این پمپ قدرت ندارد شب تا صبح کار کند. باید یک مخزن دیگر گذاشت." مهندس ها گفتند: "شما چه سر در می آوری از این کارها؟"
مهدی گفت: "اصلش هیچی. فقط کارگری کرده ام، مکانیکی کرده ام، تجربه دارم می دانم این کار شما شدنی نیست."
با تمام وجودش با همین عملیات بمو مخالف بود، به خاطر راهکارهای خطرناک و مشکلات زیاد. حتی با من آمد شناسایی و از نزدیک دید که جای سختی است. من هم شک داشتم. از مهدی پرسیدم: "به نظرت می شود کاری کرد؟"
گفت: "نه، ولی نظر فرمانده این است که ما باید تا آخرش پای کار باشیم." سردار

1
1