- ارسال کننده: علی محمدی (آموزشگاه عصر دانش) تاریخ: ۸۹/۰۹/۲۸

دلم گرفته از اين همه تكرار

روزهاي عمر مي آيد و مي رود و من همچنان اسير تكرارم سي بهار گذشت و من مثل شما هستم و دارم دور خودم مي گردم صبح را شب مي كنم شب را صبح و منتظرم تا شايد چيزي اتفاق بيفتد و شايد ابر مه آلوده تكرار و غم زدگي از روي شهرم كنار برود شايد چيزي عوض شود يک چيزي بشود يک اتفاقي يك تحول شهرمن عوض شود كمي تنوع كمي تغيير دوستش دارم نمي خواهم از دستش بدهم همه جايش را دوست دارم حتي پارك جنگلي مظلوم و دلش شكسته اش را حتي راه آهنش را با آن پل درب و داغانش حتي پل هوايی هاي بدون عابرش را حتي آدمهايش را كه عاشق چرخيدن توی ميدان معلم دور خودشان هستند دوستشان  دارم خيابان هايش را كه مثل جگر زليخا پاره پاره اند ادمهاي جالب و بي شيله پيله اش را دوست دارم من ميانه را دوست دارم كافه عباس آقا را تو پارك دوست دارم كه دارد جور تمام مراكز تفريحي را به دوش مي كشد دوست دارم با چاي تو ليوانش و يه شكلات 100 تومني. حتي محله هاي پائين و فقير نشينش را هم دوست دارم كاش ميانه كمي عوض مي شدي كاش كسي به فكر تو بود آخه داري پير مي شي اما كسي باور نداره كه تو هم دوست داري عاشق بشي .

1
1