- ارسال کننده: حسین قره داغی آچاچیلوئی تاریخ: ۹۲/۰۴/۲۳

اینجا صاحب دارد

اوایل که در شهر میانه سکونت داشتم.بیشتر نیروی خودرا روی تلاشهای فرهنگی معطوف کردم.بخصوص دنبال ایده ها و افکاری بودم.که در سیستان و بلوچستان تجربه کرده بودم.در زمینه فیلم مستند و تحقیقات میدانی در مجموعه آموزش و پرورش و نوشتن و رو کردن طرحهایم در جنب و جوش بودم.از همان نقطه اول دریافتم،زمینه برای اینکارم مهیا نیست.دستهایی وجود دارد.که چشم تحرک و پویایی را نمی تابد.شکستن یک طبقه در این طبقات تعریف شده گروهی برایم غیر قابل نفوذ بود.می بایست. همه چیز در سایه آنها صورت می گرفت.هر گونه کج رفتاری و مستقل بودن عواقب سختی داشت.که شش سال مداوم تا این روز مرا رنجاند.اما انسانی نبودم.که از تلاش چشم پوشی کنم.بنابراین راه دیگری را برای دور زدن انتخاب کردم.چراکه هنوز کوچلو بودم.هیچ گروه مستقلی وجود نداشت.تا وجود مرا پر رنگ تر کند.در تلاشهایم تا آخرین مراحل می رفتم.اما مانع سنتی بود.که در دست گروه خاص فرصت ابراز وجود را نمی داد.

سه سال بعداز سکونتم،در راهی دیگر قدم نهادم.در همان روز اول یکی از بزرگان میانه ای حرف جالبی زد.میانه صاحب دارد.هنوز چند سالی نیست میانه هستی.می خواهی اسم بدر کنی.حواست باشد.زیاد دور بر ندار،دمت را قیچی می کنیم.اوایل این توصیه برایم مسخره آمیز بود.اما هر چه زمان می گذشت.این توصیه مصداق عینی پیدا می کرد.به هر کجا می رفتم راهم را می بستند.آنجا که برنامه های داخل ایرانم تمام شد.تا خارج از ایران را رکاب بزنم.زمزمه ها شروع شد.یک نوع تخریب و بی محلی از خود میانه شروع شد.اما لطف خدا بود به مسیرم ادامه بدهم.هر چند برنامه های بزرگتری داشتم.اما هیچکدام با این شرایط قابل دسترسی نمی بود.آنجا که جسارت شنای دریای خزر و خلیج فارس را با تمرین ادامه می دادم.در بدترین شرایط گمنامی قرار گرفتم.

قرار بود.تا المپیک لندن با دوچرخه بروم.اما شرایط و امکانات تحمیلی زمان را از من گرفت.اما با همان محدودیتها کشور آذربایجان و گرجستان و دور کامل ترکیه را زدم.لطف خدا بود.شبکه های تلویزیونی این کشورها حرکتم را با نخ کشی نمادین صلح و باور یک ایرانی را پوشش دادند.تا آخرین لحظه پرچم شهدا روی دوچرخه ام نصب بود.تا این آوا در سکوت مدعیان همچنان تلاش یک فرزند ایرانی و میانه ای شکل بگیرد.

بهانه این بود.لباس سبز به تنت بود.بدبختانه در بیشتر مصاحبه ها و عکس ها این پیراهن تنم بود.چون آستین بلند داشت وخنک بود.از آن زیاد استفاده می کردم.این پیراهن را یک دوست آذری در گنجه آذربایجان هدیه داده بود.زیاد اهل سیاست نیستم.اعتقاد دارم.هر کسی که با حفظ باور زحمت بکشد.قابل ستایش هست.زیاد در بطن این کارها نیستم.چرا که در روز بدرقه هم کسی از میانه تحویل نگرفت.تا در برگشت هم عدم پیشواز این عزیزان توجیه شود.

در طول این چند سال خیلی بی محلی ها دیدم.هر چند آن را به حساب نظام نمی زنم بلکه حاصل تفکر گروهی فرصت طلب می دانم که بیشتر دنبال منافع خاص خود هستند.و برای آنها هیچ چیزی ارزش ندارد.هر گونه مقاومت انسانهای بلند نظر و با تفکر برای آنها مانع بزرگی است.تا به هر طریقی اورا کنار بزنند.

یک روزی دوستان برای مصاحبه تلویزیونی آماده بودند.خبر آمد.دستور توقف رسیده است.با این شرایط در این چند سال به حرف و توصیه شهروند میانه ای رسیدم.خروج از این جمع عواقب بدی دارد.باید صبر و بردباری این رفتار را می داشتم.

خلاصه سکونت چند ساله ام با این حرکتها ظاهرا در گمنامی قرار گرفت.تا گذشت زمان بهترین قاضی زمان باشد.تا مسرور راهی باشم که در این محدودیتها و راه بستن ها همچنان در سودای راه نو باشم و به اندک بضاعت و توانایی مالی خودم بنازم.و رسم شکن یک راه نو در سنت شکنی گروه خاصی باشم.

1
1