- ارسال کننده: رضا امامی تاریخ: ۹۱/۰۲/۱۸

سید هادی ، پسربچه ای با دردهایی به سنگینی کوه!

سید هادی ، پسربچه ای با دردهایی به سنگینی کوه!

به نام خدای مهربان

سلام

یا نخوانید ، یا تا آخر بخوانید !

تازه مغازه خدمات کامپیوتری باز کرده بودم ، حدود 9 ماه قبل ! پسر بچه ای مدام می آمد و با اینکه میدید خدمات کامپیوتری و کپی و ... ربطی به بازی و سونی و ... ندارد از من میپرسید : " بازی سونی 1 داری؟ " میگفتم نه !

میرفت و دوباره می آمد " سلام ، بازی سونی 1 داری؟ "  - نه    - کی میاری؟     

- معلوم نیست داداش ، ممکنه اصلاً نیارم !   - بیار دیگه !   - چشم ، ببینم چی میشه !

تا اینکه ماهها گذشت و روزی آمد و گفت : " ببین میدونم بازی نیاوردی ولی دفعه بعد بیام ببینم نیاوردی حسابی ازت دلخور میشما رفیق ! "

یه لحظه خندم گرفت ولی خب بچه هست دیگه ! نخواستم دلشو بشکنم و یه روز با یکی از دوستان رفتم و تعدادی بازی سونی 1 و 2 خریدم و آوردم مغازه.

اومد و گفت آوردی؟ گفتم آره . خیلی خوشحال شد و گفت ببینم و من هم بازی هارو دادم تا ببینه و نگاه کرد و داد به خودم و گفت که بذار ببینم بابام اگه پول داد میام میخرم. گفتم باشه.

هر روز میومد و میگفت نگهشون دار میام میخرم ! میگفتم نگران نباش کسی غیر از تو ازم بازی نخواسته.

یه روز اومد و گفت اسمت چیه؟ گفتم رضا . گفت آقا رضا نمیدونم چرا وقتی از اینجا رد میشم حتماً باید بهت سر بزنم و حالتو بپرسم. هرچی باشه دوست من هستی.

با لبخند گفتم ممنون لطف داری. آره گهگاهی بهم سر بزن. رفت.

فردا اومد تا باز احوال پرسی کنه که گفتم بیا بشین. اومد نشست.گفتم اسمت چیه؟ گفت هادی.

- هادی کلاس چندمی؟   - مدرسه نمیرم !

تعجب کردم ! چرا؟ اصلاً تاحالا مدرسه نرفتی؟ - نه آقا رضا رفتم تا کلاس چهارم خوندم و کلاس پنجمو چند هفته رفتم که بابام نذاشت دیگه برم مدرسه !

- چرا هادی؟ درس نمیخوندی و شاگرد تنبل و بازیگوش بودی؟

- نه به خدا آقا رضا ، من زرنگ بودم. علوم همیشه 20 میگرفتم!

- پس چرا نذاشت؟!

صدای اذان از مسجد به گوش رسید....

قسم بخور به این اذان که به کسی نمیگی!

- هادی جان ، نیاز به قسم نیست ، مشکلتو بگو ببینم چرا نذاشتند شاید حل شد و رفتی مدرسه!

- امکان نداره ، تازه اگه بابام بفهمه کتکم میزنه . نمیخوام.

- راستشو بگو هادی دلت میخواد بری مدرسه؟ اگه نری بیسواد میشی و نمیتونی کسی بشی !

- میدونم آقا رضا  ، بیسواد عین بابام !

باورم نمیشد درک این بچه بیشتر از یه مرد 35 ساله بود و حرفاش درد و غم داشت... ادامه داد :

- آقا رضا نمیدونی که چی میکشم ! بچه که بودم مامانم مارو ول کرد و رفت و بابام هم چاره ای نداشت جز اینکه یه زن دیگه بگیره تا از ما مراقبت کنه. اون هم اومد و مدام یا خودش کتک میزنه یا اینکه بابام کتکم میزنه. بابام عصبیه چون مامانم شکایت کرده بود و یه مدت بابامو انداخته بود زندان و یه بار هم بابام با موتور تصادف کرد و سرش ضربه دیده و هر از گاهی قاطی میکنه اون موقع هست که کتک میخورم.

- هادی میدونم داداش گلم ، من هم بچه که بودم بابام کتکم میزد سر خراب کردن وسایل برقی و ... ولی من باز هم کارامو تکرار میکردم ناراحت نباش.

رضا بابات از کجات میزد؟ 

- با سیلی میزد صورتم چطور؟

- بابای من هیکلش گنده هست و محکم اونقدر زده و میزنه رو گوشم که یکی از گوشهام کر شده و نمیشنوم.

تازه افسوس گوش ناشنوای هادی بودم که دستشو گرفت جلوی چشمام که ببین !

دیدم پشت دستشو با ته سیگار سوزوندن !

گفتم چرا؟ 

دوست بابام به دروغ به بابام گفته که پسرت 25 هزار تومن ازم دزدیده و بابام هم زد تو گوشم و دستمو سوزوند ولی به خدا آقا رضا من ندزدیدم و اصلاً من دزد نیستم. من سیّد هستم آقا رضا ، سید دزدی میکنه؟

- آهی کشیدم و گفتم سیّد ناراحت نباش بزرگ که شدی و مرد شدی فراموش میکنی ، هرچند که الان هم واسه خودت مرد بزرگی هستی. سیّد منو دعا میکنی؟ آخه میگن دعای سید زود مستجاب میشه!

- آقا رضا از همون روز اول که دیدمت با خودم گفتم این آدم خوبیه ، چی میخوای برات دعا کنم؟ آخه دعای من مطمئنم زود مستجاب میشه آخه آبجی کوچولوم مریض بود و دعا کردم و 4 هزار تومن هم به امامزاده نذر کردم که خوب بشه . زود خوب شد ولی بابام پول نمیده ببرم نذرمو بدم!

- گفتم سید هادی هرچی به نظرت خوبه برام دعا کن. راستی آبجی کوچولو داری مگه؟

- آره . بچه نامادریمه و مجبورم بگم آبجی. بابام و زنش اون بچه رو خیلی دوستش دارند و منو اصلاً حساب نمیکنن.

خیلی ناراحت و متاثر شدم از حرفاش و اینکه واقعاً این بچه چطور میتونه با اینهمه مشکلات فردا در جامعه زندگی کنه !

سید هادی بیا این بازی های سونی رو ببر بازی کن .امیدوارم که مشکلاتت حل بشه.

خیلی خوشحال شد و پرسید مال من؟ یا بعداً پولشو بیارم؟ گفتم مال خودت ببر.

رفت ...

 

 

1
2
3
1 2 3