- ارسال کننده: علیرضا نصیرزاده تاریخ: ۹۱/۰۲/۱۵

قسمت ششم زندگينامه خلبان اكبر

اول عذر خواهي از كاربران محترم، به خاطر دير شدن قسمت ششم زندگينامه خلبان اكبر كه اميدوارم به بزرگواري خودتون ببخشيد. و اما ادامه داستان:

فدائيان خلق در حال پرتاب كردن گوجه به سمت شهبانو فرح بودند كه ايشان نيز با بادي گاردش و يك تيمسار سرلشكر، به داخل كاخ سفيد رفتند. مي خوام يه توضيحي در مورد كاخ سفيد خدمت دوستان عرض كنم و آن اينكه اگر كاخ سفيد را از نزديك ديده باشيد، متوجه مي شويد كه رفت و آمد در آن از مشرق كاخ انجام ميگيرد يعني از قسمت پشت كاخ.

طبقه اول كاخ سفيد، شبيه به يك موزه مي باشد كه محل نگهداري قاشقهاي نقره اي، بشقابهايي از جنس چيني و اسپانيايي، عصا، كلاه، اتاق خواب، و لباسهاي رئيس جمهور آبراهام لينكلن مي باشد. طبقه دوم كاخ سفيد هم، خانه رئيس جمهور وقت امريكا يعني جيمي كارتر بود. جيمي كارتر، يك كشاورز و معروف بود به كشاورز بادام يعني بادام زميني كشت مي كرد كه در اصطلاح انگليسي بهش مي گفتند Peanut Farmer.

بعد از اينكه شهبانو فرح رفتند داخل كاخ سفيد، همراه ايشان علاوه بر بادي گارد و يك تيمسار سرلشكر وي، چندنفر از خانواده سلطنتي از جمله خاله فرح و يك زن 60 ساله هم در كنار وي بودند. من(خلبان اكبر)، كه بلندگو دستم بود و بعد از اينكه به شهبانو فرح گفتم سلام ما را به پدر تاجدار برسانيد، داشتم با بلندگو آن فدائيان خلق را كه در حال پرت كردن گوجه به سمت شاه و شهبانو فرح بودند، نصيحت مي كردم و به آنها ميگفتم كه زير داس و چكش شوروي(روسيه فعلي) نرويد تا اينكه يك زن جوان كه در كنارش دختربچه 12 ساله اش ايستاده بود، از من خواهش كرد كه بلندگو را به وي بدم كه من هم بلندگو را دادم، و او هم مثل من شروع كرد به نصيحت كردن فدائيان خلق كه يك دفعه ديدم يك جوان ريش دار از نرده هاي باغ كاخ پريد به خيابان و سريع آمد به سمت آن زن جوان و دختربچه او را با چوب زد به صورتش و فرار كرد. دختر 12 ساله، در حال گفتن مامان، به روي زمين افتاد و منم تا اين صحنه را ديدم، آن جوان خاطي را دنبال كردم كه از ترس پليس ها ايستاد و آرام و قدم زنان در حال دور شدن بود كه من بهش رسيدم و از پشت سر او را گرفتم كه فورا چوبش را انداخت زمين چون فكر مي كرد من پليس هستم و من هم سريع چوب را برداشتم و آنچنان محكم زدم به سرش كه خون از سرش فوران كرد. در همان حال بود كه پليس هاي امريكايي آمدند و يه چيزي گذاشتند دهنم كه داشتم خفه مي شدم و مي خواستند مرا با خودشان ببرند كه آن زن جوان سررسيد و يك كارتي به پليس ها نشان داد و آنها هم مرا رها كردند ولي آن پسره را با خودشان بردند. من واقعا داشتم خفه مي شدم. در داخل باغ كاخ سفيد، يك دختر رفته بود روي يك ميز و چند نفري هم در حال نواختن آهنگ بودند و آن دختر هم داشت مي رقصيد. آن دختر رقاص، يك دامن بالاي زانو پوشيده بود و وقتي در حال رقصيدن داشت مي چرخيد، شورت سفيدش به وضوح ديده مي شد كه عكس فرح و شاه را زده بود روي باسنش كه واقعا آن صحنه، شرم آور بود.

بعد از يك ساعت كه از اين مراسم مي گذشت، برگشتيم هتل و بعد از آن هم برگشتيم به محل اقامتمان در تگزاس. دو روزي بود كه برگشته بودم به تگزاس، و داشتم خبر واشينگتن پست را مطالعه مي كردم كه چشمم به تيتر بزرگ آن افتاد كه نوشته بود سخنان كارتر رئيس جمهور امريكا با شاه ايران. در آن خبر، كارتر به شاه ايران گفته بود كه شما بايد سه كار انجام دهيد: اول بايد اپيك را از بين ببري، دوم بايد نيروي زرهي عراق را از بين ببري كه خطر بزرگي بود براي اسرائيل، و سوم اينكه تمام كمونيستها حتي خوبشان را در ايران قتل عام كنيد، و جواب شاه ايران هم به كارتر اين بود كه خفه شو تو پيرمرد خرفتي بيش نيستي. در حقيقت آن زمان ايران، ابرقدرت سوم جهان شده بود كه ابرقدرت اول امريكا و دوم هم شوروي بود. علت اينكه ايران سومين ابرقدرت جهان محسوب مي شد اين بود كه 210 ميليارد دلار سلاح نظامي از قبيل 400 فروند هواپيماي جنگنده از نوع شكاري بمب افكن اف 15، اف 16، و اف 18، 200 فروند هلي كوپتر كبرا خريده بود، همچنين 2 فروند زيردريايي نيز ازكارخانه اي واقع در انگلستان خريداري كرده بود كه آرم تاج شاهنشاهي روي آنها به چشم مي خورد.

بهترين خلبانان دنيا در آن زمان كه از هوش و ذكاوت زيادي برخوردار بودند، اهل ايران و از خلبانان شكاري بمب افكن بودند و براي آموزش هر كدام از ما خلبانان، در حدود 13 ميليون دلار هزينه شده بود و تا سال 1980، حدود 250 نفر خلبان شكاري بمب افكن اف 15 و اف 16 از ايالت متحده امريكا فارغ التحصيل شده بودند. هر خلباني كه از امريكا به ايران مي آمد، چند پرواز با هواپيماي ملخ دار سسنا، و 300 ساعت با هواپيماي شكاري بمب افكن انجام مي داد.

خلاصه اينكه من در سال 1980، با مدرك ليسانس زبان امريكايي و فوق ليسانس هوانوردي، به ايران عزيز برگشتم. در فرودگاه جان اف كندي امريكا به همراه ستوان خليل زر و ستوان كلانتري در حال سوار شدن به هواپيما براي برگشتن به ايران بوديم كه از طرف دولت امريكا چندنفري آمده بودند فرودگاه كه به ما گفتند ما تمامي مخارج شما را ميدهيم و شما مي توانيد در امريكا بمانيد و مخصوصا بر روي من براي اقامت دائم در امريكا، تاكيد زيادي داشتند چون دوبار عكسم را در يكي از روزنامه هاي معروف امريكا زده بودند و همچنين با رتبه E كه بهترين رتبه خلباني بود، فارغ التحصيل شده بودم.

زماني كه وارد ايران شدم، حدود 30 يا 40 تا ماشين به پيشوازم آمده بودند و يادمه كه از سر قلعه مرغي تا خانه، 10 راس گوسفند قرباني كرده بودند. پدر و برادرها و خواهرانم هم بودند حتي نامزدم مريم و مادرش هم آمده بودند. در همسايگي منزل پدري، خدا بيامرزد دائيم رو كه اسمش زلفعلي بود و به همراه پسرانش حاج قربان و حاج غلام زندگي مي كردند. حاج قربان، سيلندر دوزي داشت و يك استادكار به تمام معني بود. قبل از اينكه من به امريكا اعزام شوم، هر هفته منزل يكي از بچه ها هيئت داشتيم. از روحانيوني كه من باهاشون رفاقت داشتم، يكي حاج آقا زم بود كه يك روحاني لاغر اندام جوان بود و هميشه خنده بر لبانش داشت و رئيس تبليغات اسلامي ايران بود، همچنين حاج آقا سيدحسيني هم از هم هيئتيهايمان بود كه يك سيد عصباني و عجيب انقلابي بود و آقاي صادقي كه الان واسه خودش دكتر و استاد دانشگاه شده، يك روحاني خوش تيپ و باوقار و رئيس اطلاعات ارشاد تهران بود. وقتي از امريكا به ايران آمدم، اوايل در منزل دائي خدابيامرزم سكونت داشتم و حاج قربان كه پسردائي ام بود، از نظر مالي خيلي وضعش توپ بود و هميشه بنده خدا به من كمك مالي مي كرد و زمانيكه من منزل آنها بودم، ازدواج كرد و خدا به او يك دختر خوشگل عطا كرده بود كه اسمش رو هم زهرا گذاشته بودند. زهرا آنقدر به من عادت كرده بود كه وقتي داشتم مي رفتم دانشكده هوايي، پشت سر من گريه مي كرد و من هم چون عجيب بچه ها رو دوست داشتم، هميشه ارادت خاصي به زهرا در وجودم بود.

يكي از شبها بود كه رفتم منزل پسردائي ام قربان و ديدم حاج آقا حسيني هم آنجاست و قربان هم 30 يا 40 تا عكس آورد نشونمون داد. با ديدن آن عكسها، شوك عجيبي بهم وارد شد و اصلا باور نمي كردم كه زن و مرد و پير و جوان در خون خودشان غلتيده اند. به قربان گفتم اينها چيه؟ و او هم گفت اينها ايراني و هم وطن هستند و شاه شما دستور قتل آنها را در ميدان شهداء داده. وقتي قربان گفت شاه شما، خيلي ناراحت شدم و گفتم من خلبان شدم و به خاطر وطنم تلاش كردم و اگر ملت نباشد، شاه خوكي بيش نيست و فورا زدم زير گريه و نتوانستم جلوي گريه هايم را بگيرم.

فرداي آن روز رفتم ستاد نيروي هوايي، و پاسپورت سياسي مرا گرفتند و يك ماه هم بهم مرخصي دادند تا خوب استراحت كنم و بعد كارم رو شروع كنم. يكي از شبها بود كه لباس پرواز تنم بود و گاردهاي شاه هم چندتا جوان را دستگير كرده بودند كه به خاطر من آزادشان كردند. يكي از روزها بود كه شاه رفت و وقتي امام خميني داشتند به ايران تشريف مي آوردند، من در پايگاه يكم شكاري بودم و يادمه كه سوار جيپ شطرنجي بودم و خدمت دوستان بگم كه جيپ شطرنجي مي تونست همه جاي باند فرودگاه تردد داشته باشد. با اينكه از فرود هواپيماي امام خميني در فرودگاه امتناع شده بود، بالاخره هواپيما با چند دقيقه تاخير و پرواز بر فراز آسمان تهران، به زمين نشست و امام خميني را كه در بين جمعيتي كه به پيشوازش آمده بودند، با اسكورت بردند به بهشت زهرا.

از ورود امام خميني چند روزي نگذشته بود كه همافران نيروي هوايي مي خواستند خدمت آقا برسند كه من آنروز نتونستم به ديدار آقا برم ولي چند روز ديگر، من و دو تن از خلبانان بمب افكن شكاري، پيش امام خميني كه در مدرسه اي اسكان داشتند رفتيم، من مي خواستم درباره بني صدر و قطب زاده، مطالب محرمانه اي را خدمت آقا گزارش كنم چون آنها را مثل كف دستم مي شناختم، ولي تا چشمم به امام خميني افتاد، گريه ام گرفت چون واقعا صورتش خيلي نوراني و دوست داشتني بود و زبان منم كه بند آمده بود و گريه هم امان نمي داد. امام خميني آن روز ما را دعا و نصيحت كردند و گفتند كه مواظب دشمنان داخلي و خارجي باشيد و بعد از لحظاتي ايشان را ترك كرديم.

22 بهمن بود كه انقلاب اسلامي ايران به رهبري حضرت آيت العظمي امام خميني پيروز شد و پادگان قلعه مرغي چون طرف ما بود، رفتيم آنجا و تمام اسلحه ها را بين بچه هاي محل، تقسيم كرديم. به همراه من، چندنفري هم بودند كه كمكمان مي كردند از جمله: آقاي ابراهيم جباري كه معروف بود به ابرام قران خوان كه الان تيمسار هستند، و حسن هوشيار كه در تبليغات اسلامي فعاليت داشت.

دوتا از پسردائي هايم يعني حاج قربان و حاج غلام، دوتا برادر بودند كه زحمات زيادي هم قبل و هم بعد انقلاب كشيده بودند و كوچكترين امتيازي از انقلاب دريافت نكردند.

جنگ تحميلي عراق عليه ايران در سال 1359 شروع شد و من به همراه حاج قربان، حاج غلام، و حاج آقا حسيني رفتيم به جبهه سوسنگرد و بستان و در فكه جنگيديم. يادمه كه حاج آقا حسيني رو شبها مي ديدم كه در نخلستانها و در كنار رودخانه قدم مي زدند و دعا مي خواندند و عجيب بود چون مي خواست امام زمان را ملاقات بكند. دو ماهي را كه در جبهه بوديم، واقعا توي عمرم اينهمه عاشق نشده بودم، نصف شب بلند مي شدم و در خاكريز نماز مي خواندم و گريه مي كردم و به خداوندي خدا قسم ميخورم كه جز خدا به چيزي فكر نمي كردم و فقط دوست داشتم بروم پيش خدا و وقتي هم از جبهه برگشتم، ديگر آن حالت را هرگز نيافتم.

اگر مطلب طولاني بود، به بزرگواري خودتان ببخشيد چون بسياري از كاربران در قسمتهاي قبلي بهم پيام داده بودند كه مطلب خلبان اكبر خيلي كوتاه نوشته شده و از من(عليرضا نصيرزاده) خواستند كه كمي مطلب را طول بدم كه من هم به درخواست آنها، مطلب را كمي بيشتر از قسمتهاي قبلي نوشتم. عكسي را هم كه در زير مشاهده مي كنيد، مربوط به پايگاه هوايي لافلين تگزاس است كه اسامي خلبانان به شرح ذيل مي باشد:

خلبانان ايستاده از چپ:

اكبر اللهويرنلو(خلبان اكبر)، خلبان اف16 از ميانه - بايگان، خلبان سي 130 از يزد – فرد، خلبان سي 130 از تهران - شهيد بهمن صلاح انديش، خلبان اف4 از تهران – شهيد حميد زيركباش، خلبان اف5 از تهران - الشعري، خلبان اف16 از عربستان سعودي.

خلبانان نشسته از چپ:

السلطان بن مصيد، خلبان اف16 از عربستان سعودي(برادرزاده شاه فهد) - شهيد قاسمي، خلبان اف5 از تهران - عبداللهي، خلبان اف5 از طالقان - مرحوم مختار حقيقت خواه، خلبان سي130 از اروميه - شهيدمجيد احمدي، خلبان اف4 از اصفهان.

هواپيماي پشت سرمان هم كه من تازه باهاش فرود اومده بودم، هواپيماي مافوق صوت تي38 مي باشد. و من هم در اين عكس يادگاري، 23 سالمه. خداوند روح تمام شهداي داخل عكس رو كه در جنگ تحميلي به شهادت رسيدند، رحمت كنه...ياد اون روزها بخير

ادامه دارد...نظردهي يادتون نره لطفا

قسمت اول زندگینامه خلبان اکبر 

قسمت دوم زندگینامه خلبان اکبر 

قسمت سوم زندگینامه خلبان اکبر

قسمت چهارم زندگینامه خلبان اکبر

قسمت پنجم زندگينامه خلبان اكبر

1
2
1 2