- ارسال کننده: مهرداد نجفلوی ترکمانی تاریخ: ۹۲/۰۸/۰۳

ترکمانچای در غربت میمیرد

باز پنجره را به بیرون خانه باز کردم .

پسرک را دیدم که با چند تا از پسرهای دیگر بازی میکند.

 او با دستان کوچکش خانه گلی میساخت.

و به دوستانش میگفت این خانه من است.

 ازدواج میکنم ودر اینجا زندگی میکنم.

پسرک بزگ شد.

وخانه دلش را ساخت.

وازدواج کرد و بچه دار شد.

او دیگر برای زندگیش نیاز به کار داشت. او برای کار ودر آوردن هزینه های خانه اش خیلی از خانه دور شد . او در یک جای تاریک کار پیدا کرد . هر سه چهار ماه به خانه می آمد....

و زندگی میگذشت

تا اینکه یک روز در جایی که کار میکر د کوه ریزش میکند و او میمیرد .

 بچه او بزرگ شد.

بچه اش  شروع کرد به آرزو کردن ولی آرزوهایش اندازه دلش بود.

بزرگ که شد او هم در جای تاریک کار پیدا کرد  و در آنجا کار کرد.

و او هم در همانجا مرد و این ادامه دارد ......

چون  ترکمانچای در غربت میمیرد

ترکمانچای نمیخواهد جای تاریک را ول کند چون علاجی ندارد

چون مردمانی که اینجا زندگی میکنند  این روش را قانون ساخته اند

باید یاد بگیریم که در شهر خودمان بمانیم

باید دلی بزرگ داشته باشیم و به همدیگر یاری برسانیم

باید فرزند آن کسی که مانده نذاریم به جای تاریک رود تا بمیرد

بیایید دست همدیگر را بگیریم

نه اینکه پول بدهیم.

کارهای زیر بنایی انجام دهیم .

ماهی گرفتن را یاد دهیم

کسانی که میتوانند.

یا علی ....

1
2
1 2