- ارسال کننده: .مهاجر. تاریخ: ۹۲/۰۲/۱۲

معللیم گونینده رحمتلیک ایبراهیم احمدی دن بیر یاد+عکس

ابراهیم احمدی دبیر ادبیات و زبان فارسی دبیرستان های میانه ، مدرس زبان و ادبیات ترکی آذربایجانی ، شاعر ، نویسنده و منتقد ادبی اهل میانه بود که صبح 17 دی ماه 1390 در میانه بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت و به دیدار محبوب گمشده اش شتافت.

متن زیر را به یاد او نوشته ام.

خستگی روزهای ملال آور مدرسه که یک هفته توی دلم تلمبار شده بود ، سر کلاس تو به یکباره از وجودم به در می شد.کلاس درس تو در آن دو سال مأمنی برایم شده بود که روحم اندکی در آن آرام می گرفت.سال آخر درست است که ملال انگیز بودن و خسته کنندگی مدرسه مرا واداشت تا غیر حضوری درس ها را بخوانم اما صبح ها رنج بیداری و سرما را به جان می خریدم و سرکلاست حاضر می شدم با این که هیچ اجباری به حضور نداشتم.گاهی می گویم هیچ کس مثل تو نمی توانست برایم این شعر را معنی کند که درس ادیب ار بود زمزمه ی محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را.هیچ وقت از درست کلمه ای کم نمی گذاشتی.حتی جای کم کاری برخی معلم های پایه را هم با سخت کوشی ات پر می کردی.همیشه از سیاهی ها گله داشتی.پشت سکوت دائمی ات دردهای عمیقی خوابیده بود.ارادت من به تو و لطف تو به من در مدرسه نیز بر همگان عیان بود.داغ رفتنت هنوز برایم تازه است و باور پرکشیدن تو ناممکن می نماید.من در محضر تو فهمیدم معلمی شغل نیست ، عشق است.یادم هست یک روز سر کلاس بحث دونفره میانمان خیلی بالا گرفت.گفتم شما بی مورد این قدر طرفدار کسانی هستید که از درد می نویسند و دردمندانه شعر می گویند.چرا زندگی را زیبا نمی بینید.چرا بین این همه سبک ناتورالیسم و سبک های مشابهش را می پسندید.آن روز جواب دقیقی ندادی.فقط گفتی امید واهی داشتن چه سودی دارد.واقع گرایی بهتر است.دردهای زندگی هم زیبایی ها و شیرینی های خاص خودش را دارد.شاید آن روز حرفت را باور نکردم و جوابت قانعم نکرد.اما وقتی شنیدم رفته ای و ما را تنها گذاشته ای ، جوابم را گرفتم.باز به شاگردت درس جدیدی دادی.تو مرا داغدار کردی.تو با رفتنت مرا هم مثل خودت با درد آشنا کردی.نامردی اگر آن دنیا سری به ما نزنی.دلم برایت خیلی تنگ شده است...

میر بهرام رستمی دبیر بزرگوار ادبیات و زبان فارسی منطقه ی مرند که گویا از دوستان ایشان بوده اند وبلاگی دارند که آن جا نامه ای از دبیر عزیز هجرت کرده یمان و چند عکس از او قرار داده اند که من نیز از آن جا برایتان رونوشت می کنم.

ایشان درباره ی جناب احمدی می نویسند:

"زنده یاد آقای ابراهیم احمدی ساکن شهرستان میانه بود که در اثر ایست قلبی در سال 1390 به دیار باقی شتافت. ایشان دبیر ادبیات منطقه میانه بود که در دوران دانشجویی هم خوابگاه و هم کلاس بودیم و یکی از صمیمی ترین و با صداقت ترین دوستان بنده ی حقیر محسوب می شد. ایشان بسیار منظم ، مؤدب ، خوش زبان و انسانی به تمام معنی بود. کم حرف می زد ودریایی از علم و معرفت در وجود ایشان پنهان بود.اصلا از خود سخن نمی گفت. اهل مطالعه  و علم و قلم بود. نوشته هایش بسیارزیبا و تکان دهنده بود به طوری که بنده و حتی دیگر دوستان را به حیرت وامی داشت. بعد از دوران دانشجویی دایما با هم در مکاتبه بودیم.

خلاصه به قول شاعر:

دست گلچین فلک گرچه همه یغما بود     لیک این بار گلی چیدکه بی همتا بود

بهتر است برای نشان دادن اندیشه و تفکر و قدرت نویسندگی اش یکی از نامه هایی را که به بنده نوشته بود بخوانید و خودتان قضاوت کنید."

و اما متن نامه چنین است:

 

درود!

بهرام جان ، روزگار غریبی ست.مداد من تنها زبان رنگ سیاه را می فهمد ؛ اوراق کاهی دفترم تمایلی شیطانی به رنگ سیاه دارند و تخته سیاهی که هر روز با او رودررویم روسیاه ترین روسیاهان است.

گرچه سعدی گفته است:

«بر روی هر سپیدی خالی سیاه دیدم                بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد»...

اما دوست عزیز من ، این مال قرن هفتم است و به دردما نمی خورد.من از اینهمه سیاهی بی تفاوت بگویم- خسته شده ام اما آنچه همیشه به من امید می بخشد و زندگی را در کام جانم شیرین می نماید ، نشخوار خاطرات خوش گذشته است.خاطرات سپیدی که من و تو داشتیم. چه خوشی هایی! راستی « یا باد آن روزگاران یاد باد.

این روزها من هم مثل خیلی ها به شهرت حرف زدن دچار شده ام. نمی دانم چرا می خواهم بی هیچ علتی وا‍ژه های آزاد را به بند بکشم و بار مفاهیم را بر دوش خسته آنها بگذارم؟ چه جنایت هولناکی! شانه های خسته و ظریف هیچ واژه ای تاب بارگران هیچ استعاره تشبیه ، هیچ صنعت متکلفانه ای را ندارد!

با تو راحت تر می توانم احساسم را فریاد کنم زیرا تو شاعری و شاعران هنوز هم که هنوز است تصوری هر چند گنگ و مبهم از الفبای آن زبان فراموش شده ، زبان سبز عشق ، را به یاد دارند.ای کاش نامه ام را به خط گریه می نوشتم تا باورت شود که گرچه از هم دوریم اما در قلب های من و تو  که ما شده ایم یک حس مشترک غمگینانه می تپد.ای کاش می توانستم ساده تر از این ساده ترین حس انسانی ام را برای تو ترجمه کنم.

بگذریم، از هوای آنجایی که تویی ، برایم بگو ، از تو چه پنهان من هوایی را دوست دارم که از عشق تر شده باشد و آنقدر صاف باشد که مثل آینه بتوان دور دست ترین رویاها را در آن به تعبیر نشست.

جغرافیای من جغرافیای درد و تاریخ من تاریخ رنج است و اینک در مدار اضطراب از این اندیشه ی هولناک بر خویش می لرزم که آرزوهای بلورینم تاب سنگسار حادثه را نیاورد.

تا یادم نرفته بنویسم از مدتی پیش تعدادی از جملات نغز مشاهیر علم و ادب را جمع کرده ام البته به این خیال خام که از آنها به عنوان موضوع انشا در کلاس استفاده کنم . گرچه می دانم نباید وقت خود را با خواندن این خزعبلات هدر بدهی اما همچنان که من خجالتی ترین و منزوی ترین احساساتم را در برابر دیدگان تو عریان به نمایش گذاشتم ، خوشحال خواهم شد اگر تو نیز بی هیچ تعارفی ، صادقانه و عاشقانه ، این مزخرفات را به دیده نقد بنگری و ز ماحصل آن مراهم با خبر کنی.

از این ها گذشته کاش می دانستم در چه حالی و هوایی ، از قیل و قال مدرسه چه خبر؟ اگر فرصت می کنی سری به ما بزن.می توانیم دو- سه روزی با هم در میانه گشتی بزنیم. اینجا هوا بارانی ست ؛ حتم دارم که عن قریب جگر سوخته خاک از حادثه عشق تر خواهد شد. اگر بیایی بسیار خرسندم خواهی کرد. باور کن خانه ما نه یکی مانده به آخر دنیا بلکه همین نزدیکی هاست؛ البته « بوی پیراهن اگر قافله سالار بود.»

به همه دوستان بخصوص به جناب میرعلی صفری ،کیومرث صفری و خلاصه به تمام عاشقان راستین عشق درود مرا برسانید و از قول من به همه بگویید که هوا بارانی ست.

                                                                          همیشه به یادت

                                                                          ابراهیم احمدی

وقتی نامه را خواندم جگرم آتش گرفت و غمی که در دلم خانه کرده بود شعله ور شد و چنان زبانه هایی کشید که می خواستم داد بزنم...نمی توان نبودنت را تاب بیاورم...امروز پنج شنبه است...به یاد گل رزی که برایت خریدیم و جعبه شیرینی ای که برایت سال سوم زنگ آخر گرفتیم اما نمی خواستی بخوری و فقط به خاطر اسرار من گل را گرفتی و یک شیرینی خوردی ان شاالله امروز میایم سر مزارت به فاتحه ای یادت می کنم شاید تو هم امروز یادی از من بکنی...

ظلمات هجران تو لباس ماتمم شد...

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید...

 

نقل قولی از مهندس مهدی عزیزی(منبع:http://walle.miyanali.com/3/):

"با سواد ترین معلمی بود که به عمرم دیده بودم و امکان ندارد کسی شاگرد ایشان بشود و ایشان را از یاد ببرد.
واقعا انسان خاصی بود. وقت خبر قوتشان را شنیدم قلبم گرفت. الان هم دوباره تصویر ایشان دیدم بقض گلوم را گرفت."

خاطره ی یکی از اعضای سایت(منبع:http://walle.miyanali.com/3/):

"ما باهم دبیرستان بوعلی سینا درس میخوندیم یه روزی با هم خواستیم به کتابخونه بریم پیاده داشتیم می رفتیم در نزدیکی چهارراه بودیم که دیدم مرحوم احمدی چند قدمی برگشت و خم شد با پسرکی که لباسهای کهنه وکفش پاره داشت و...گریه می کرد حرف زد نزدیکش رفته و دیدم که به پسره میگه چند تا بامیه تو سینی داشتی؟اونا را هم کلا خودش حساب کرد وگفت 32 تومان( آخه پاش لیز خورده بود و همه ی بامیه ها به زمین ریخته بود) و ایشان 32ت ومان به بچه داده و واقعا نوازش کرده و بلند کرد و بعد از اینکه رفت تمام آنها را جمع کرده وبه سطل زباله ریخت ومن مات ومبهوت مانده بودم."

آقای احمدی فقط خواستم به یادت یه کاری کرده باشم...به قول یکی از دوستان:بویوک اینسانلارلا گئچن گونلریم یادیما دوشنده دونیا باشیما اوچور...

دوستان لطفا هر کسی می تونه و حالشو داره سه تا صلوات برا شادی روحشون بفرسته...در ضمن هر کسی هم خاطره داره ازشون تو نظرات یکی دوتاشو بنویسه تا اگه شد یه مطلب کامل از خاطرات ایشون جمع بشه...من خودم هم دو سه تایی می نویسم...ممنون

1
2
3
4
5
6
1 2 3 4 5 6